شب که میشه انقد فکرای ناجور میاد تو سرم ؛ یادم افتاد تازه حامله شده بودم، شاید نزدیک دوماهه، بعد یه روز سوار ماشین بابام شدم ؛ عمدا مینداخت تو چاله چوله های وحشتناک ؛ با این که خوب میدونست برام خطرناکه ! یا هشت ماهه بودم کتک و لگد زد ؛ بهم گفت از خونه ی من صدای بچه نیاد؛ بیرونم کرد از خونش؛ بیمارستان هم نیومد حتی! همش هم بخاطر ترس از دادن سیسمونی بود! اخه خیلی خسیس و مریضن! یادمه مامانم یه روز گفت : آقا ما جهاز ندادیم ؛ سیسمونی هم نمیدیم! خیلی با این کاراشون منو جلو شوهرم تحقیر کردن
الان دلشون میگیره میان خونم؛ بابام هر روز یه نون میگیره میاد خونم....الان که پیر و از کار افتاده شدن و بخاطر اخلاقای گندشون برادرام تحویلشون نمیگیرن!
اصلا دلم صاف نمیشه باهاشون