وای این تاپیک و خوندم یاد خودم افتادم.
من ۱۸ سالم بود عاشق یه پسری شدم اسم هادی بود
جونم و براش میدام کلا ۶ ماه با هم سر جمع دوست بودیم همش دعوا همش بزن بزن
پسره خانوادش نظامی و ارتشی و اطلاعاتی بودن خودشم به شدت ظاهر مذهبی
ولی دختر باز بود انقدر دختر دورش بودن من هروز گریه میکردم و عذاب میکشیدم
دوست صمیمی خودم عاشقش بود
ولی هر روز بهش زنگ میزدم جواب نمیداد اخر سر هم گفت دوست ندارم چرا انقد اویزونمی
از شدت ناراحتی زد به سرم خطم و تمام راه ارتباطیم و عوض کردم
رفتم کیش ۱۵ روز موندم بابامو زور کردم اینجا خوبه فلانه ویلا بخر
اون بد بختم دید حالم اینجوریه یه اپارتمان ۴۰ متری خرید
۲ سال کیش زندگی کردم
هزار و یک مدل دعا و ذکر و ختم قران و خدارو التماس کرم تا ۲۵ سالم شد متوجه شدم عقد کرده ، سال بعدشم جدا شد.
الانم من ۲۷ سالم یه مرد بهتر اومد تو زندگیم و مسیر زندگیم عوض شد
ولی تهه دلم بعضی وقتا دل تنگش میشه.