هرچی بیشتر از زندگیم میگذره ابعاد جدیدتری از شخصیت همسرم برام مشخص میشه
فک کنید سه ساله ازدواج کردم روزای اول فهمیدم همسرم یه بچه ی ننه ی به تمام معناست و کلا حرف حرفه مادرشه.....و تمام زندگیمون پر بود از دخالت های پدرش،مادرش،خواهرش ..
سعی کردم درستش کنم.....با هر بیچارگی ک بود......خودتون میدونید سروکله زدن با جماعتی ک هیچ ارزشی برای عروس قائل نیستن چقدر سخته.....
رفتم جلوتر متوجه شدم همسرم فیلم ناجور نگاه میکنه.....
اولش نابود شدم داغون شدم.....بلزم گفتم خب درستش میکنم ......درست نشد ولی من شدم یه ادم بیخیال و سرد
رفتم جلوتر متوجه شدم شوهرم به اون چشم پاکی ک فکر میکردم نیست .....نگاهاش هرز میپره .....نگم براتون از زجرایی ک کشیدم .....و بازم جنگیدم و نشد ......و گفتم به درک ......
الان داغون م.....لهم .....نمیدونم تا کی باید صبر کنم ....تا کجا باید بجنگم ......
الان جدیدا متوجه شدم شوهرم دنبال پول بابامه ....خونواده ی خودش هیچ کاری برامون نمیکنه ولی دایما از خونواده ی من انتظار داره .....
چرا میگن تلاش کن درست میشه ....چرا من هرکاری کردم نشد .....
چرا شوهر من روز ب روز داره بدتر میشه و من دارم داغون تر میشم