نه
اما از کسیکه من عشق اولش بودم خبر دارم و حس میکنم زندگی بدم تاوانه اه دل اونه
نزدیک هشت سال خواست باهام دوست بشه محل سگم ندادم بهش
چقد بابام تخریبش کرد بیجاره ارو
بعد خواست منو فراموش کنه رفت سربازی اومد بعد دوسال دوباره منه خر گفتم بابا این بلوف میزنه قرار گذاشتم باهاش
گفت مهین تو رو خدا بذار بیام خواستگاریت گفت مامانم میگه عمرا حسن اقا دخترشو بده ها ببین چند ساله صبر کردم برات برا یبار دیدنت تو بخوایی حله
گفتم چرت میگه لابد با بچه محل ها سرط بسته مخمو بزنه مثل بقیه
گفتم نه بیا من راضی ام فرداش مامانش اومد
جا خوردم به مامانم گفتم بگو نه بابام ج داد نه
و بیچاره چقد التماس کرد و فکر میکرد تقصیر بابامه
و من چند ماه بعدش نامزد کردم