بگو دیگه
تو راه برگشت به خونه بودیم که پسر عموم گفت عزیزم میخوای ی۰یز بگیرم ببری با عمویینا بخورین
که من خیلیییی بهم برخورد و گفتم نه ممنون ما تو خونمون همه چیز داریم
از فردای اونروز خیلی فکرم درگیر بود و پسر عموم رفتاراش خیلی رومخ بود زیاد گیر میداد که اشغالی داری با اون حرف میزنی درصورتی که گفته بودم ۰ن روز میخوام فکر کنم اون پسر فقط زنگ میزد حالمو میپرسید ولی پسر عموم با اون حال خرابم سعی داشت منو مثل عروسک نشون دوستاش بده ک ببینید چ دافی دارم
خیلی کند تایپ میکنی
من میرم فردامیخونم🙋♀️
دوسه شب بعدش عروسی داداش پسر عموم بود و اونشب چون فکرم درگیرش بود چن باری نگاش کردم وقتی رفتم خونه پیام داد که تو چرا منو نگاه میکنی نمیگی خانواده میفهمن منم دیگه زدم به سیم اخر و بهش گفتم تو شجاعت نداری که منو معرفی کنی میترسی از اینکه کسی از علاقت بهم بفهمه و همون شب پیام دادم به اون پسر که انتخاب من تویی ومیتونی بیای خواستگاری
کدو تنبل داف داریم مگه😕
من از اونشب توبه کردم و لباسام و اخلاقم خیلی خیلی عوض شد سیگارو قلیونو کنار گذاشتم و شدم عروس خوب خانواده همون پسر ساده الانم یک سالی هست عقدیم و عمیقا احساس خوشحالی میکنم و از انتخابم راضیم چون معتقدم پسر خوشکل و پولدار و رفیق باز مال زنش نیس و مال مردمه
مرسی که منتظر موندید ببخشید دستم کنده خواستم استارتر اون تاپیک ببینه شاید اونم تونست تصمیم درستی بگیره
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
