2737
2734
عنوان

روزگار من و پسرام(۱)

4811 بازدید | 31 پست

اینجا خاطرات روزانمو ، برای دل خودم مینویسم.

فعلا جای بهتری سراغ ندارم.

اگر طولانیه ، یا ب نظرتون مسخرس ، ممنون میشم نخونین.

سپاس




امروز دقیقا ۱۱ روزه ک برگشتیم خونه خودمون.

بعد از یک سال .

۹ ماه بارداری و ۳ ماه بعد از زایمان.

اومدیم خونه جدید.همه چیز نیاز به تمیزکاری داشت

تمیزکاری از که دل منو راضی کنه ، ولی در کل خیلی اوضاع داغون نبود.

خونه مرتب بود اما برق نمیزد. و این کامل طبیعیه.

کسی از خونه سازمانی چنین توقعی نداره.

توی این مدت فقط رسیدم چند طبقه کابینت آشپزخونه رو تمیز کنم.و بخشی از ظرف ها رو با وایتکس ضدعفونی.

چند کشو از دراور رو هم دستمال کشیدم تا وسایلم رو بچینم.هر جایی رو هم ک وقت نمیکردم ، یک کاغذ باطله میذاشتم و وسایلمو روش میچیدم.

اکثر وسایل توی چمدون ها بود هنوز هم.



از دوماه و نیمگی بچه ها دیگه شیر خشک ندادم.

قبلشم خیلی کم میدادم ، هر وقت دو تا باهم شیر میخواستن ، نوبتی ب یکیشون شیر میدادم.

اما از دوماه و نیمگی ک بردمشون پیش پرفسور محمدزاده ، دیگه ندادم.

گفت شیر خودت کافیه.وزنشون زیاده ،و تا میشد بد گفت از شیر خشک.اینکه آلرژی زاست و ممکنه بعد موجب آسم بشه و ....

به آقای همسر هم گفت بجاش برا خانمت طلا بخر .😊

بخاطر این قضیه ، کار من خیلی سخت تر شده. بچه ها بهم وابسته اند. اوایل ک بیشتر وقتم روی تخت بودم.توی شب دو سه بار بیدار میشدن و منم مدام از راست به چپ و از چپ ب راست شیفت میدادم تا شیر بخورن و بخوابن.

الان باز بهترم.دستم اومده ، تا یکی نق میزنه شیر میدم تا اون یکی وقتی خواست ، این یکی سیر باشه.

گاهی احساس میکنم زیاد شیر میدم بهشون.و ب زور. ولی خوب مجبورم.

اما امروز:

صبح بیدار شدم.بچه ها خواب بودن.

محمد پیش باباش توی حال خوابش برده بود.

نصف شب گذاشتمش رو تختش.

علی و آریو ، روی تخت دو نفره خودمون هستن.

سحر ، دوتاشون همزمان پا شدن برای شیر ، قاعدتا اینجوری نمیشه.شاید دومین بار بود این مدلی.

باباشون رو صدا کردم یکی رو بگیره تا من اون یکی رو شیر بدم و بعد جا ب جا کنم.

بالاخره خوابیدن.

خدا رو شکر نمازم قضا نشد.

قرص تیروئیدمو خوردم.

محمد پا شد رفت دستشویی.

ولی نخوابید و اصرار که باهام بازی کن.

راضیش کردم ب قصه گفتن.

قصه ی چی خواست؟ دانیاسور مهربون

روی تخت محمد باهم خوابمون برد.

همسرم آماده میشد بره سر کار ، ک بیدار شدم.

دوست داشت صبحانه باهم بخوریم.ولی وقت نداشت.

خامه رو با مربای بالنگ قاطی کردم و تند تند تا لباس میپوشید ، لقمه میدادم بهش.

سیبیل گذاشته .سیبیل بلند. از اونایی ک دوست داره همیشه.

ب برکت ماسک ، چون کسی نمیبینه ، با خیال راحت سیبیل گذاشته.

تازه امشب میگفت میخوام در مرحلهدبعد سیبیل هامو بزنم و فقط ریش بذارم ، تا مجبور باشم دایما ماسک رو صورتم باشه.

رفت.

محمد بیدار شد.

رفت پای آپارات.

من رفتم بقیه ی خامه و مربا رو خوردم و برای محمدم ساندویچ گرفتم.

از شب قبل هم دو برش پیتزا مونده بود.

دیگه نای بیدار بودن نداشتم.

علی گریه کرد.از خدا خواسته.رفتم شیرش بدم و بخوابم.

تا ۱۱و نیم تقریبا ، مدام یکی رو شیر میدادم میخوابید ، بعد اون یکی رو .

خودمم باهاشون خوابیدم.

گاهی ب محمدسر میزدم ، آلار نسازه.

ساندویچ رو باز کرده بود همه خامه رو لیسیده بود، ولی نونش رو نخورده بود.

بچه ها دیگه بیدار شدن.شیر خوردن ، ولی این بار نخوابیدن.

محمد اومد باهاشون بازی کرد، من یک کم جا ب جا کردم و لباس دوقلو ها رو توی کمدی ک براشون در نظر گرفتم ، چیدم.

سرخ کن رو ک از روز اول تا حالا استفاده نکرده بودسم شستم.

میوه هایی ک دیشب خریده بود، رو شستم و ظرف های مونده.

البته وسط این کارا یک بار هم ب بچه ها شیر دادم.

مرغ بیرون گذاشتم تا آقای همسر بیاد و یه چیزی درست کنه.البته ادویه زدم.

برنج رو گذاشتم دم پخت بشه.

و .....

محمد چون صبح زود بیدار شده بود برخلاف عادت همیشگیش ، جلوی تی وی خوابش برد.

گذاشتمش رو تختش.خیلی سنگین شده.حداقل ۲۳ کیلو.

۳ تاشون خواب بودن ، آقای بابا اومد.

گفت ناهار اکبر جوجس.

مرغ ها رو گذاشت توی سرخ کن.

با چند حلقه پیاز و ۳ تا سیب زمینی درسته کوچیک.

با رب انار سس درست کرد.ب منم یاد نداد چجوری.

منم موقع خوردن گفتم این ک همون ربه ، فقط رقیق کردی.

محمد وسط ناهار بیدار شد.ولی کم غذا خورد.

طبق معمول بشقاب غذاش نصف کاره مند رو میز آشپزخونه.

 موقع ناهار قانون اینه ک تلویزیون استپ بشه.

اگر نه، نت قطع میشه.

اجازه نداره تی وی ببینه ، ولی نیومد غذاشو بخوره ، و رفت توی اتاقش ب بازی کردن.

دوقلوها باز بیدار شدن شیر خوردن ، براشون کتاب خوندم و درنهایت خوابیدن.

آقای همسر رفت جلسه.

و من رفتم زیر میز نشیمن ، توی مهمونی خونه محمد شرکت کردم.با خمیرهاش خوراکی درست کرد و من مثلا خوردم.

برای محمد میوه خرد کردم.چون درسته و با پوست نمیخوره. بازم زیاد نخورد.

کیک و بیسکویت رو جاهاشون رو عوض کردم، تا مجبور بشه غذا و میوه اش رو بخوره. 

به روانشناس پسرم پیام دادم.

شنبه تست داده و قرار شد توی کلاس های جمعی شرکت کنه.

امروز گفت ک کلاس های ۴ نفره ، ماهی ۶ جلسه برگزار میشه.

در شرایط خلوت و استریل و ... طبقه بالای خانه بازی.

ولی بخاطر کرونا میترسم.



دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه ها بیدار شدن.یکی شیر میخواست یکی نه.نق داشت.

یکی رو بغل کردم شیر دادم اون یکی روی پا.

باباشون از جلسه اومد.

یکی از بچه ها رو گذاشت روی پا بخوابه ، اون یکی رو شیر دادم.

خوابید.

رفتم حمام.

صدای گریه آریو بلند شد.

علی رو خوابونده بود.

زود اومدم بیرون‌.

شبا باید حداقل یک ساعت کلنجار برم تا بخوابن.بین ده تا ۱۱.

امشب یک کم بدقلقی کردن.

یکی شیر خورد یکی روی پا.

محمد لامپ رو روشن کرد ک با من بازی کن.

بچه ها بیدار شدن باز.

با کاغذ باطله های خرد شده ک توی بسته پستی بوده ، مار درست کرده.گفتم با اونا باز کنی ولی قبول نکرد.

بجاش با هم یک کم تانک بازی کردیم.

باباشونم توی پذیرایی خواب.

منم با ۳ تا بچه.یکی بغل یکی روی پا .و با یکی هم خودکار بدست مشغول بازی .

نمازم داششت دیر میشد.همه تانک ها منهدم نشده بود.گفتم بقیش بعدا.

علی خوابید.

آریو بیدار بود ولی آروم.

ب محمد سپردم مراقبش باشه ، گریه کرد باهاش حرف بزنه تا نماز بخونم.

وسط نماز دوم علی بیدار شد.

محمد باهاش بازی کرد ولی فایده نداشت.زود خودمو رسوندم. بازم همون آش و همون کاسه.

قبل از اینکه رضا بخوابه ، بهش گفتم تخم مرغ آبپز کن بخوریم.

گفت خوابم میاد.من نمیخورم شماهام نخورین.🙄

گفتم خودم میذارم.

ماکارونی داشتیم برای محمد توی یخچال.ولی استقبال نکرد.

۳ تا بچه رو ک با خودم آوردم توی اتاق ، رضا داد زد قهوه میخوری؟ خودمو زدم ب نشنید.

بلندتر گفت ، در نهایت گفتم ، گویا چون تو دوس داری بخوری ، مجبورم.

شیر و قهوه و ویفر آورد.

گرسنه بودم، خوردم.

آریو خوابید روی پام ، علی بیدار بود.

هردو رو گذاشتم و محمد رو بردم دستشویی.میگفت لامپا خاموشه میترسم.

برگشتم یکیشون بیدار بود.محل ندادم خودش خوابید.

پاشدم میوه خوردم،فنجون قهوه و شیر رو شستم.

یه سیب زمینی توی سرخ کن ، مونده بود ، گذاشتم تو یخچال.

موهام خیسه.اذیتم.

سشوار نیوردم هنوز ، اگرم بود حالشو نداشتم.

محمد پیش ما اومد خوابید.تا قصه بگم.ولی قبلش خوابش برد.

بد خوابه.

باید بین محمد و دوقلو ها خودم بخوابم تا لگد بارون نشن.

توی این مدت ک تایپ میکردم چند باری ۳ تاشون تکون خوردن‌.محمد رو صاف کردم.

دمای کولر روی ۲۷ درجه تنظیمه.من سردمه.

روی دیوار ها رو چک میکنم مارمولک نباشه.

ملحفه ام رو برمیدارم و لبه تخت ، عمود به بچه ها میخوابم.

رضا هم توی پذیرایی تخت خوابیده.

لامپ آشپزخونه هم روشنه.



دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

توی اتاق ها نت آنتن نمیده.

اومدم بیرون تا بتونم تاپیک رو ثبت کنم.

صدای تخت بلند شد.

محمد ، پاشو گذاشته بود روی کل بدن آریو و فقط سرش بیرون بود.😎

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
وای خدا بهت توان بده ،مم‌بودم کم میاوردم ،ولی بزنم به تخته بچه هات ارومن 

آره خدا رو شکر.

بقول خواهر شوهرم تو بچه بیار ، بعد بده پرستار بزرگ کنه از یه سنی ، خودت ب کارات برس.خخخخ

البته از کارهای پسر بزرگترم بعدا مینویسم ، تا ببینین چ گودزیلاییه!

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
آره خدا رو شکر. بقول خواهر شوهرم تو بچه بیار ، بعد بده پرستار بزرگ کنه از یه سنی ، خودت ب کارات برس ...

خدا حفطشون‌کنه پسر بزرگ  ت چند ساله است؟ ،دوقلوها که احتمالا ۳،۴ ماه هستن درسته 

عشق یعنی همه بدونن برای اون چه کردی ولی خودش ندونه‌

خدا قوت 

سبک نوشتنت رو دوست داشتم...میتونستم تو ذهنم ببینمت که مشغول رسیدگی به بچه هایی...

زنانی که کتاب می‌‌خوانندبرای جوامع نابرابر و مرد سالار خطرناکند.زیرا آنها با مطالعه می‌‌تواننددنیایی بهتر را تصور و برای به وجود آوردنش مبارزه کنند!                                                     (لینک گروه تلگرام مشاوره @visionclinic)               
2738
خدا قوت  سبک نوشتنت رو دوست داشتم...میتونستم تو ذهنم ببینمت که مشغول رسیدگی به بچه هایی...

ممنون ک گفتین.

چون دقیقا میخواستم اینجوری باشه ، ک وقتی بعدا میخونم ، یادم بیاد.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

چرا محمد رو پیش روانشناس میبری

خدا قوتت بده مادر زرنگی هستی ماشالله

پایان آدمیزاد از بی  خداییست نه از دست دادن معشوق  نه رفتن یار و نه تنهایی هیچکدام پایان ادمی نیست تنها بی خداییست  که انسان را تمام میکند.

دارم نوشته ها تو میخونم خدابهت صبرو قوت بده.منک اجازه نمیدم کسی برام حتی ارزو دوقلو رو بکنه😒

خوشگلم مامان منتظرته،زودتر بیاتو دلم😢خداروشکرتیرماه فهمیدم مامان شدم الان منتظرم برم صدای قلبتو بشنوم معجزه ی من😍قشنگترین صدای عمرم شنیدم،حالامنتظره اولین لگدهام😍اولین لگدهارو حس کردم،الان منتظره  دیدن روی ماهتونم
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز