دوستان من یه خواهر شوهر دارم که همزمان با من عقد کرد . روز محضر مادر شوهرم گفت ما رسم نداریم توی محضر کادو بدیم و ندادن. اما چند وقت بعد روز محضر برای دختر خودش کادو داد و به شوهر منم گفت باید بدی . من هیچی نگفتم. بعد کادوی پاگشا به من نداد گفت ما رسم نداریم ولی جلوی دامادش کادو گذاشت . چند ماه بعد از عقد تمام پس امداز شوهرم رو مادرش گرفت که برای پسر کوچکترش زودتر عروسی بگیره و عروسی ما دو سال طول کشید چون همسرم بی پول شد. و طی این دو سال عقد خواهر شوهرم به من سفت و محکم گفت تو شبها خونه ی ما نخواب و هیچ وقت مادر شوهرم بهم تعارف نکرد خونه ش بخوابم . دو بار فکر کنم اونجا خوابیدم تشک منو توی حال پیش خودش انداخت تشک دخترشو توی اتاق خواب. و موارد تبعیض های اینچنینی . خلاصه ی ماجرا اینکه خواهر شوهرم دو بار زندگی ش به طلاق کشید توی این مدت. حالا مساله اینجاست که مادر شوهرم از اینکه من و خواهر شوهرم همزمان ازدواج کردیم ولی اون دو بار به طلاق رسید اما من زندگی مو میکنم به حسادت شدیدی رسیده و دور از چشم شوهرم به من میگه الهی پسرم یهو نخوادت و ولت کنه . ولی توی روی شوهرم میگه زنت دروغ میگه . شوهرم هم میگه من حرف مادرم رو باور دارم. خلاصه اینکه من به احساس نفرت شدیدی به دورویی و تبعیض و دروغگویی مادر شوهرم رسیدم و بسیار برام سخته باهاش رفت و آمد کنم. و همسرم میگه اونا هرکار میکنن تو به احترام من باید بیای خونه ی مادرم . شما به من بگید من چه کنم؟
اول اینکه صداشو ویس کن. الان عصر تکنولوژیه دیگه... بعدش تو هم از بعضی چیزا شونه خالی کن بگو رسم نداریم والا. وقتی هم میری خونشون سنگین بسین و دست به هیچی نزن.... و سعی کن کم بری
ایام غم نخواهد ماند... 99/09/09 بهترین اتفاق زندگیم افتاد. شکر
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اول اینکه صداشو ویس کن. الان عصر تکنولوژیه دیگه... بعدش تو هم از بعضی چیزا شونه خالی کن بگو رسم ندار ...
مشکل اینجاست که به چنان نفرتی رسیدم که دیگه نمیخوام ببینمش. آخه وسط یه مراسم شروع کردن به بد و بیراه گفتن به من و من گریه کردم . بعد مادر شوهرم گفت اگه این قضیه رو برای پسرم تعریف کنی و اعصاب پسرم رو به هم بریزی نفرینت میکنم. از اون روز دیگه نتونستم ببخشمش که یواشکی منو آزار میده ولی نمیخواد آب توی دل بچه ی خودش تکون بخوره. الان مشکلم اون نفرتیه که ایجاد شده. البته اینو بگم که داماد دومشون دقیقا نسبت بهشون دچار همین نفرت شد و یه روز از خونه رفت و دیگه برنگشت. و هیچ وقت دیگه نخواست ببیندشون