سالگرد ازدواجمونه ، دیشب کیک گرفتم وقتی شوهرم اومد از سرکار سوپرایزش کنم بهش گفتم زیاد نخور شام بریم بیرون بعد یکی دو ساعت منتظر موندم انگار نه انگار بهش گفتم بریم بیرون همینجوری نشسته تلویزیون میبینه منم رفتم یکم میوه خوردم بعدش گفت بریم یا نریم
با این سوالش بهم برخورد انگار محتاج بیرون رفتنم یا تا حالا تو عمرم نرفتم که اصلا محلم نمیده گفتمش سیر شدم نمیخاد
امروز صبح با کلی انرژی بیدار شدم کلی به خودم رسیدم گفتم ناهار بریم بیرون وقتی از خواب بیدار شد شوهرم لباس عوض کرد گفت جایی قرار دارم میرم زود میام رفت بعد چند ساعت اومد ساعت ۴عصر اومد خونه اینقدر گشنگی کشیدم
دلم شکست اینم از اولین سالگرد ازدواجمون اصلا انگار نه انگار براش مهم نبود الان دو ساعته تو اتاق گریه میکنم یه کاری نمیکنه دلم شاد شه