من عروسی دختر داییم بود اون وسط واسه خودم قر میدادم که یهو اون یکی زنداییم صدام کرد با چندتا خانم سر یک یک میز نشسته بودند به من گفت البته با عشوه عزیزم شام کی میارن منم جو عروسی و رقصیدن گرفته بودم گفتم زنداییم چقدر شکموی حالا شام هم بهت میدن انقدر بخور تا گامبو شی بعدها فهمیدم این حرف ش بهونه بود که منو سر میز بیاره چون اون خانم ها همراهش بودند دوست هاش بودن از من خوششون اومده بود البته وقتی حرف زدن منو دیدن کلاً پشیمان شدند زنداییم هم کلی شرمنده شده بود مدام میگفت محاله شوهر گیرت بیاد سبک خانم
بچهها جشن عقدم بعد محضر رفتیم خونه مادر شوهرمینا، اونا یه آینه قدی بزرگ تو پذیرایی خونشون داشتن، من که تازه اصلاح کرده بودم و ابرو ها مو بر داشته بودم، هنو خودمو یه دل سیر نگاه نکرده بودم، از اول تا آخر مهمونی جلوی اون همه ادم میرفتم جلوی آینه خودمو نگاه میکردم🤦♀️موقع رقصم از اول تا آخر جلوی آینه رقصیدم محض رضای خدا یه بار برنگشتم رو به روی شوهرم، بیچاره شوهرم با خواهرش میرقصید🤦
😂😂😂
یاد خودم افتادم جشن عقدم اولین بار ارایش کرده بودم بعد واقعا خوشگل شده بودم
آینه نبود اونجا میزایی که روش سفره چیندن مثل اینه بود خم می شدم خودمو تو میز ببینم
میزاشم بلند
انقدر هم ذوق داشتم تو کل مجلس می دویدم انگار دنبالم کرده بودن😂😂😂
خواهرشوهرم انگار میگ میگ بگیره میومد پیشم میگفت لباست بلند یجا بشین کثیف نشه😝
من۱۷سالم بود
البته خداروشکر خیلی خزبازی درنیاوردم اما همه فهمیدن از ارایشم خوشحالم
یه دختری هم بود دختر یکی از کارگرای تالار کلا بمن چسبیده بود دست گلم هم دستش بود جا داماد می شیت و فقط باهام حرف می زدم
منم دلم نمیومد بگم چیزی ولی خیلی رومخ بود اخر میخاستم برم اتاقا با داماد تنها غذا بخورم ایشونم اومد که مامانم دیگه جداش کرد😁
