دیروز شوهرم داشت میرفت ماموریت، چون وقتی میره دخترم خیلی گریه میکنه، گذاشتمش پیش مامانم بعد شوهرمو رسوندم فرودگاه...
از فرودگاهم اومدم خونه تا زودی خونه رو مرتب کنم ، تا دخترم اونجاست
بعد زنگ زدم ببینم دخترمچیکار میکنه، اونم هی میگفت مامان بیا دنبالم، بعدش با مامانم حرف زدم، گفت : حوصله ندارم، هر کی گورشو گم کنه بره سر زندگیش! فهمیدم منو میگه ها
حالا خودش همیشه میگه تو اعتماد نداری بچتو بزاری پیش ما!!! بعد چند سال دو ساعت گذاشتم اینجوری کرد
بعدش مبگه بردمش دسشویی دعواش کردم گفتم حوصله ندارماااا، یعنی مامانم به دخترم گفته
بعد میگه چرا صندلیه کودکشو خواست از من؟! چجوری یادش مونده صندلی کودکش اینجا خونه ی ماست؟!
اخه خونه ی قبلیه ما کوچیک بود؛ بخاطر همین دخترم که بزرگ شد صندلی کودکشو دادم مامانم بزاره تو اتاق من،دیروز دخترم اونو خواسته، مامانمم ناراحت شده فکر کرده من گفتم بخواد
یا پیش بابام یهو گفت اون بستنی چی بود شوهرت خریده بود برامون؟! آشغال بود
دیگه منم دخترمو برداشتم پاشدم اومدم خونم
الان فکر میکنم میبینم چقدر منت سرم گذاشت و بهم توهین کرد
خوبه حالا سر کارم نرفتم و نزاشتم بچم بمونه زیر دست این مادر و اون مادرشوهر