یه روز یکی از دوستام شماره عمو و پسر عموش،رو به دوستای صمیمیش داد که ببینه اونا اهلش هستن یا نه
منم که بچه مثبت بودم از رو کنجکاوی زنگ زدم
یه سال الکی باهم حرف زدیم من 14 سالم بود اون 20 ساله
دیگه کم کم بهم عادت کردیم بعد یه سال همو دیدیم و قول و قرار گذاشتیم باهم ازدواج کنیم چن سال دوست بودیم اون رفت سربازی ازهم جدا شدیم بعد سربازی بهش زنگ زدم که ازش حلالیت بطلبم تا گوشی برداشت منو شناخت
بازم ارتباطمون از نو شروع شد
من رفتم دانشگاه، اومد خواستگاری همه مخالف بودن
با هزار بدبختی خونواده ها راضی شدن. نامردی کردیم وقت عقد رسید خونواده ش زدن زیر قول و قرار مهریه و شرط و شروط ما، بازم بهم خورد
یه روز رفتیم بیرون که دیگه ازهم جداشیم. دیدیم نمیتونیم
ازم یه سال قول گرفت صبر کنم تا اوضاعش خوب بشه اما نشد، اتفاق های خیلی بدی افتاد تو اون دوران، برا من خواستگار می اومد و اصرار خونواده واسه ازدواج
اونم تو یه اتفاق هرچی داشت از دست داد به نقطه زیر صفر رسید. من بازم منتظرش موندم. اما نیومد خواستگاری
ازهم جدا شدیم
یه روز که میخواستم به خواستگارم جواب مثبت بدم زنگ زد، دیگه نتونستم بازم منتظرش موندم
بالاخره اومد خواستگاری، حتی پول یه حلقه نداشت، دست خالی
خونواده م وقتی فهمیدن همو میخوایم راضی شدن
باوجود همه کمبودها ازدواج کردیم
اینو بگم از آشنایی تا ازدواج 17 سال طول کشید
آلان 6 سال ازدواج کردیم خیلی مشکلات داریم ولی زندگی خوبی داریم. همسرم مرد خیلی خوبیه. راضیم که به خاطرش صبر کردم، باوجود همه کمبودها و مشکلات همه به خوشبختی مون حسادت میکنن، مستاجری، مریضی. بی کاری. بدهی و قرض و وام. حتی خیلی از وسایل اولیه زندگی رو نداریم ولی اصلا پیش هیچ کس دست دراز نکردیم حتی همیشه به همه کمک کردیم، تنها امیدمون خداست و عشق پاکمون