ده سال پیش شوهرم تو عروسی دیدم عاشقش شد م بعدبهش زنگ زدم و علاقه گفتم من جز شوهرم به کسی فکر نکردم چهار سال بهدش اومد خواستگاریم کارشناس ازمایشگاه بودم استفا دادم و با شوهرم که شرطش این بود با خانواده اش زندگی کنم زدواج کردم دوسال مثل جهندم بود با دبختی جدا شدم و خونه مستقل گرفتم ولی شوهرم خسته ام کرد همش حبس توخونه ام پول تو جیبی نمیده همش حرف خودش هست خودخواه و لجبازه و مادرم با ازدواجم مخالف بود نمیتونم انجا برم الان عشقم شده تنفر نه میتونم ترکش کنم نه زندگی واقعا حس زندانی رو دارم اخلاق خوب داره یعنی بگم جایم درد میکنه سریعترین بیمارستان چیزی که دوستداشتهباشم میاره ولی سیاستش زیاده