من مشکلات زیادی با شوهرم داشتم طوری که فکر میکردم نظام برده داری منم برده ام اخرش سر نامزدی خواهرم وسر یه مسایلی دیگه مریض شدم دیگه ترکش کردم واومدم اونم به خونه پدرم حمله کرد شیشه هارو شکست و اومد با رنگ بوکس منه بزنه که همسایه ها وخانوادم جلوشو گرفتن وعموم بیرونش کرد الان چهاروزهپسرمه با زور برد دلم پیش پسرمه اما میدونستم بمونم هروزم جهنمه کارش به جای رسیده بود با چاقو تهدیدم میکرد مردک روانی حالا مدا میدونه من همش زندانی بودم به جز سالنم و خونه با خودش جایی نمیرفتم خانمها چیکار کنم دلم که برا بچم پر میزنه خودمم نمیدونم چم شده همش بدنم سرد میشه بی حس میشه سرم سنگینه ومعدم وبدنم اتیش توش وقلبم تند تند میشه حالم خیلی بده کاش وقتی به اینجا نرسیده بود جداشده بودم صورتم زرد شده حالم خیلی بده