شاید باورتون نشه تا یک ماه پیش هم گاهی گریه میکردم
دلم هوایی میشد ولی خودمو کنترل میکردم
و تو این مدت خیلی مشاوره رفتم
بیشتر دغدغه من این بود که نکنه بهش ظلم کردم و باید تو اون زندگی میموندم و کمکش میکردم که زندگیشو بسازه
همش خودمو سرزنش میکردم
گاهی که خیلی دل شکسته میشدم تنها دعای من این بود که خدایا فقط یه نشونی ببینم که اشتباه قضاوت نکردم و اون آقا درست نمیشد
الان با دیدن و شنیدن این چیزهایی که به سمانه میگه مطمین شدم ذره ای اشتباه نکردم
و فهمیدم خدا صدای بنده هاشو میشنوه
الانم از چیزی دلگیر نیستم از صمیم قلبم دوست دارم سمانه و علی خوشبخت بشن
ناگفته نمونه سمانه هم کم از علی نداشت به هر پسری میرسید آویز میشد تا شاید بتونه بهش شوهر کنه
یعنی الان بیشتر پسرهای اون روستا از سمانه متنفر اند بخاط این رفتارش
خدا واقعا در و تخته را خوب با هم جور میکنه