یبار خیلی اتفاقی با یکی تو خیابون اشنا شدم
یه پسره خوشگل خوش سرزبون خوش هیکل
حسابی از من دل برد. واسم گل میخرید بیرون میبرد منو وقتی باهاش بودم احساس خیلی خاصی داشتم فک میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام خیلی بهم ابراز عشق میکرد
فک کن در عرض 1ماه من عاشقش شدم دلباختش شدم
تو این 1ماه دلبری که دیگه نکرده بود نبود
فک کن رفتیم بیرون بهم گفت باید ازهم جدا بشیم درست زمانی که فکر میکردم بدونه هم میمیریم
گفتم چرااا گفت من نمیتونم باتو ازدواج کنم ته این رابطه رسیدن نیست
من هنگ بودم چون هم دختره خانواده داری بودم هم اینکه باکره بودم و باهیچکس تاحالا رابطه نداشتم
باخودم گفتم این باید از خداش باشه من باکره هستم سخت پیدا میشه دختری مثل من
ولی رابطه رو کات کردو رفت 1هفته بعد رفیقش گفت نامزد کرده
دنیا روسرم خراب شد چون من هیچی کم نداشتم
حالم بد داغون داشتم روانی میشدم مریض شدم افسرده شدم بعدم بیماریه روحی گرفتم داغون شدم
فک کردم دنیا تموم شده
برحسب اتفاق دوستم و دوس پسرش منو به دوستشون معرفی کردن
من چشمم اصلا نمیدیدش چون داشتم از عشق یکی دیگه میسوختم دوبار بیرون رفتیم گفتم من ازت خوشم نمیاد وکات
بعد یه مدت انقد احساس تنهایی میکردم خودم به همون پسری که دوستم باهاش اشنام کرد پ دادم
چندبار رفتیم بیرون و من کلا از این رو به اون رو شدم
2سال گذشت عاشق هم شدیم و الان داریم بهم میرسیم
خواستم بگم بعضی حسا اسمش عشق نیست یه اشتباهه مغزه
واون پسری که گفتم عاشقش بودم کاشف به عمل اومد یه روانیه و کلا باهمه دخترا همینکارو میکنه