بزرگ ترین راز هام...
۱.. موقه ای ک بچه بودم تقریبا کلاس سوم بودم یه سر گرمی بادوستم داشتیم زنگ تفریح میرفتیم کلاس اولی هارو هول میدادیم بیفتن روزمین😐
این کارو تا ۵یا۶ هفته انجام میدادیم تا اخر یکی از بچه هارو چنان هول دادیم که ناااجور دماغش شکست پوست پیشونیش کلا از بین رفت سرش شکست یه دستشم شکست...باور کنین راست میگم مامان باباش اومدن انقدر مارو دعوا کردن که نگو
ولی جالب بود که نه ناظم و نه مدیر هیچ کدومشون مادر پدرمو نخواستن و من هیییچ وقت بهشون نگفتم در حالی که اوضاع اون دختره خیلی بد بود ولی مدیر پدر مادرمو نخاست
۲...این که دختر سه ماه تعطیلی من حدود ۳ هفته رفتم خونه خالم بادختر خالم هر روز پارک گردش بودیم
اونم با دوست پسرش ولی من دوست پسر نداشتم
رفیقای دوست پسر اون میومدن هیی منو اذیت میکردن😒منم مث این احمقا و کر لالا محل نمیدادم😥
نمیدونم چی شد خررر شدیم یه روز باهاشون رفتیم خونه 😐😐
کاریمون نداشتن دختر خالم با دوست پسرش تو پذیرایی یکم شیطونی کردن در حد بوس اینا
منو دوستشم تو راه رو به دیوار خیره شده بودیم😐
ولی اخرش خیلی بد شد دوست دوست پسر دختر خالم دست دختر خالمو گرفت و به بهانه این که کارش داره بردش تو اتاق چند دیقه گذشت دیدم دختر خالم با رنگ پریده دستاش میلرزید اومد گف فقط برییییم بعدن گف تو اتاق گیرم اورده دهنمو گرفته گفته یه لب بده😐 اخر دیده دارم جیغ داد میکنم ولم کرده🤤
ولی اگ مامانامون میفهمیدن مث رومینا هردوتا مونو میکشتن به خدا😓