2733
2734
عنوان

بیایین داستان زندگیم براتون بگم

229 بازدید | 10 پست

داستان زندگیم براتون تعریف میکنم بگید اگر جای من بودین توی اون موقعیت هایی که من قرار گرفتم چیکار میکردین

کم کم میزارم که خسته نشین

اگرم دوست نداشتید بگید که من دیگ ادامه ندم

......................................................................

من درسم خیلی خوب بود .خیلی خیلی 

انتخاب رشته کردم و تجربی قبول شدم خلاصه درسمو ادامه دادم و خیلی خیلی هم به پزشکی اطفال علاقه داشتم

خوانوادمون معمولی بودن من یه برادر و خواهر بزرگ تر از خودم دارم که برادرم متاهله ولی خواهرم مجرده منم بچه اخرم

از نظر مالی هم متوسط بودیم زندگیمونم بی درد سر اروم بود

من رفتم دانشگاه و با یک پسر اشنا شدم پسره خوبی بود اسمش محمد بود پسر سر به راهی بود

ولی منو دوستام تو دانشگاه به شیطونی معروف بودیم و خیلی شلوغ پر سرو صدا بودیم

اولین روز دانشگاه یکی از استاد ها جلوی همه بچه ها سرمون داد زد

انقدر که حرفاشو مسخره میکردیم میخندیدیم

من کلا خیلی پر انرژی بودم  

خلاصه چند وقتی گذشت و من از نگاه های محمد و حرف زدناش فهمیدم که یه منظوری داره

تا اینک اخر یه روز اخر دانشگاه دیدم یه خانومی چادری اومد سمتم و گفت ببخشید شما محیا هستین؟؟

منم گفتم بله بفرمایید 

گفتن من مادر محمد هستم

محمد ابراهیمی...

جا خوردم یکمم استرس گزفتم تا اینک موضوع باز کرد و گفتش ک پسر من از شما خوشش اومده و به من گفته ک بیام باهتون صحبت کنم



کاربری قبلیم ترکید😐پس لطفا نگید عضویتت مبارک😊

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

اون روز کلی باهم صحبت کرد و شماره مامانمو ازم گرفت و خداحافظی کرد رفت

محمدم تو ماشین نشسته بود وقتی برگشتم نگاش کردم سریع سرشو انداخت پایین و یه جوری وانمود کرد که انگار منو اصلا ندیده

منم دیگ چیزی نگفتمو رفتم پیشه دوستام با حیجان براشون تعریف کردم اوناهم کلی خندیدنو برام دست کرفتنو شوخی کردن باهم

ظهر رفتم خونه و همش دور بر مامانم بودم و منتظر بودم که مامان محمد بهش زنگ بزنه

کاربری قبلیم ترکید😐پس لطفا نگید عضویتت مبارک😊
2738

تا این که خوابم گرفت و رفتم خوابیدم

ساعتای 6 بود ک از خواب بلند شدم و رفتم توی پذیرایی 

که دیدم مامانم داره چپ چپ نگام میکنه رفتم از توی یخچال چیزی بردارم همین ک دره یخچالو باز کردم یهو محکم دره یخچالو بست

با عصبانیت گف الان بابات بیاد خونه من بهش چی بگم

یهو من گفتن چی؟؟

چی میگی مامان 

مامانم با عصبانیت داد زد گف ببین یه جوری وانمود نکن ک انگار از هیچی خبر نداری هااا

اصلا اصلا حوصله مسخره بازیاتو ندارم

دختره هرزه

کاربری قبلیم ترکید😐پس لطفا نگید عضویتت مبارک😊

مسخرمون کردی تا صبح وایسیم تا ی ذره ی ذره بگی

خدایا امیدم فقط به خودته ❤️کمکم کن❤️با نیم نگاهی از تو طعم مادر شدن رو میچشم 🤩🤰خداجونم روزی صد هزار بار شکر که گذاشتیش تو دلم 🤰می‌سپارمش دستت، صحیح و سالم بذارش تو بغلم، منتظر تپیدن قلب کوچولوت میمونم نفسِ من و بابایی 😍 عزیز مادر چقدر زود رفتی 😭💔حتی صدای تپیدن قلبت رو نشنیدم جان من 😭 خدایا این کار رو نکن با دلم 😭مگه جز تو کی میتونه کمکم کنه 💔😭 میشه برای مامان شدنم یه دونه صلوات مهمونم کنی؟ 🤲
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز