داستان زندگیم براتون تعریف میکنم بگید اگر جای من بودین توی اون موقعیت هایی که من قرار گرفتم چیکار میکردین
کم کم میزارم که خسته نشین
اگرم دوست نداشتید بگید که من دیگ ادامه ندم
......................................................................
من درسم خیلی خوب بود .خیلی خیلی
انتخاب رشته کردم و تجربی قبول شدم خلاصه درسمو ادامه دادم و خیلی خیلی هم به پزشکی اطفال علاقه داشتم
خوانوادمون معمولی بودن من یه برادر و خواهر بزرگ تر از خودم دارم که برادرم متاهله ولی خواهرم مجرده منم بچه اخرم
از نظر مالی هم متوسط بودیم زندگیمونم بی درد سر اروم بود
من رفتم دانشگاه و با یک پسر اشنا شدم پسره خوبی بود اسمش محمد بود پسر سر به راهی بود
ولی منو دوستام تو دانشگاه به شیطونی معروف بودیم و خیلی شلوغ پر سرو صدا بودیم
اولین روز دانشگاه یکی از استاد ها جلوی همه بچه ها سرمون داد زد
انقدر که حرفاشو مسخره میکردیم میخندیدیم
من کلا خیلی پر انرژی بودم
خلاصه چند وقتی گذشت و من از نگاه های محمد و حرف زدناش فهمیدم که یه منظوری داره
تا اینک اخر یه روز اخر دانشگاه دیدم یه خانومی چادری اومد سمتم و گفت ببخشید شما محیا هستین؟؟
منم گفتم بله بفرمایید
گفتن من مادر محمد هستم
محمد ابراهیمی...
جا خوردم یکمم استرس گزفتم تا اینک موضوع باز کرد و گفتش ک پسر من از شما خوشش اومده و به من گفته ک بیام باهتون صحبت کنم