بزار بگم یکیشو
من کلاس خیاطی میرفتم چند سال پیش
یکی از بچهها ی کلاس اومد از مربیمون خداحافظی کنه میخواست بره مشهد برای تولد امام رضا علیه السلام
منم چند سالی بود نرفته بودم و یه لحظه وقتی شنیدم دلم خواست با خودم فکر کردم چی میشد؟ اگه میشد...
بعد اومدم خونه ما تو یه واحد از خونه مادرشوهرم بودیم پسرمو پیشش میزاشتم رفتم بچه مو آوردم خونه و ناهار کشیدم شوهرم رفت سرکار
که مامانم زنگ زد
مامانم اینا دیروزش از سفر برگشته بودن
بعد یکم احوالپرسی کردیم مامانم گفت که زنگ زدم خداحافظی کنم و میریم مشهد ولی بابام نمیرفت با داداشم و آبجیم که مجردن
منم ذوق زدم یه دفعه گفتم منم میام
مامانم گفت نه بچه کوچیک داری و شوهرت سرکار میره و..
گفتم منم میام بعد مامانم قطع کرد و باز زنگ زد گفت باشه تا یک ساعت دیگه آماده باش
سریع زنگ زدم به شوهرم بعد رفتم حمام و یکم لباس واسه خودم وبچه برداشتم و رفتم از مادرشوهرم اینا خداحافظی کردم اونا خیلی تعجب کردن بعدم گفتم حواستون به شوهرم باشه. و..
داداشم اومد دنبالم رفتیم
و روز تولد امام رضا علیه السلام تا آخر شب بیرون بودیم
یکی از بهترررررررین روزهای عمرم بود داداشم و آبجیم و مامانم همه اش میگن هیچ مسافرتی مثل اون سال خوش نگذشته بهمون وای من یاد اون لحظات میوفتم گریه ام میگیره فقط میتونم بگم معجزه بود
چون مامانم میگفت یه دفعه افتاده تو ذهنمون که نقشه بریزیم بریم مشهد مامانم گفت میخواستم وقتی رسیدیم طبس بهت زنگ بزنم بگم که رفتیم
من مطمئنم همه چی دست به دست هم داد تا من اون لحظه که از ته دل خواسته بودم برآورده بشه
حتی کیک تولد امام قشنگمون رو خوردم