دوتا شکلات کفشدوزک داشتم که از دوران دوستیمون یادگاری نگه داشته بودم گذاشته بودم رو ابسرد کن بچشون هی میومد دست میزد من قایم میکردم تا برن از اونجایی که همیشه سرزده میان یادم میرفت بردارم سری اخر رفت شکلاتارو برداشت ننش اومد گرفت ازش انداخت سطل اشغال گفت چیه اینا هی بچم برمیداره ازش میگیری. ب همین رااااحتی .اصن هنگ کردم از بیشعوریش
بخدا اون شکلاتاهم فاسد شده بودن وگرنه میدادم میخورد