یادمه بچگیام مامانم خواهرمو باردار بود
اصلا دلش نمیخواست تو خونه باشم همش ۱۲ سالم بود فکرکنم بخدا حتی الکی بلند میشد منو کتک میزد فوری هم عذاب وجدان میگرفت هرکی میومد خونه بابام مامانم ک باهاش حرف میزد مثلا دختر عمو وخاله و...میگفت دست خودم نیس فقط دلم میخواد بزنمش ازش بدم میاد طفلی هیچ کاری نکرده فقط من ازش بدم میاد میزنمش بعدش عذاب وجدان میگرم اونا میگفتن ویارت ب دخترت افتاده 😐خلاصه خواهرم بدنیا اومد مامانم دوباره خوب شد فقط تا اخرین لحظه حاملگی انگار خارتو چشمش بودم .
خواهرمم بدنیا اوند کپی خودم حتی رفتاراش خخخخخ مامانم میگفت اینقدر اذت بدم میامد ک این شبیه خودت شد