ما با پدرشوهرم یه جریاناتی داشتیم تو تاپیکام هس
من باردارم
رفته به زنداداشم گفته هنوز که یه بچه داره طلاقشو میگیرم
خیلی با من لج افتاده
من و شوهرم همدیگرو دوس داریم
ولی از دیروز که شنیدم اشکام بند نمیاد
تا شوهرم یکم قربون صدقم میره اشکام میریزه ولی بهش نگفتم
الان کنارم خوابه
موهاشو ناز میکنم
دستای زحمت کشش رو بوس میکنم
اصلا طاقت دوریشو ندارم
میدونم اگه نباشه یا میمیرم یا دیوونه میشم