یکی از نزدیکان م تو شرایط یک سال قبل شماست
تو ۵ ماهگی ، براش این اتفاق افتاد
اگر نکته ای ب ذهن تون میرسه ک بتونیم کمک ش کنیم زودتر خودشو پیدا کنه و آرامش روح ش باشیم ، لطف می کنید بهم یادآوری کنید
فقط بگو یاد عزیزات بیفت ک خدا اینارو برات نگهداره و بحاطرابنکه اونا تحمل رنجوسختی شماروندارن بیایین ب شرایط عادی،من تازه با ۱۳ ساعت درد زایمان ب دنیاش اوردم.بدترازمن ک نبودن،بگین اگه زودتر ارامشسونوپیداکنن احتمالش هست ۳_۴دیگه دوباره بارداربشن ب شرطی ک زودتر روحیشونو بدست بیارن.
خدا بهتون صبر بده عزیزم انشاا... به زودی باردار میشی و صحیح و سالم بغلش میگیری.
منم بچمو 32 هفته از دست دادم.
جلوی بیمارستان منو شوهرم گریه میکردیم و هیچکس نبود اروممون کنه😢😢😢
چن روز بود حرکتش کم بود،ولی دوهفته قبلش ک رفتم معاینه و بررسی،انقد صدای قلبش تند تند میزد دکتره گفت کی گفته این مشکل داره،مث ماهی از زیردست دکتر لیزمیخوردمیگفت چقدم شیطونه،نمیدونم والا.شب قبلش مامانمم مهمونی داد ی سریااونجابودن ک چشم ندارن زندگی منوخونوادموببینن بالاخره چشم هم بی تاثیرنبود،چون پیامبرخودشون فرمودن ک نصف بیشترمردمی ک زیرخاکن از چشم نظر مردن.
ممنون عزیزم.واقعا درک میکنم حتی یاداوریش بعد از نزدیک 6 سال واسم سخته و هربار یادش میوفتم اشکم سرازیر میشه.
سعی کن بهش فکر نکنی من خیلی سختی کشیدم افسرده شدم تا یکسال شب و روز گریه میکردم.همین ناراحتیا باعث شد به سختی دوباره باردار بشم.
حرف داداشم ک اونروز شنیداومد پیشم گفت فقط بابارو نگاه کن رنگوروش شده مث گچ میگفتیم دورازجون صددورازجون الهی ک من پیش مرگشون بشم باباداره سکته میکنه،هیچ حرفی نمیزد ی جا زل زده بود چن ساعت.منم ک گفتم نی نیم فدای ی تارموش هم بابا هم مامان تواوج ناراحتیم اومدم پیشش و گفتم بابا اصلا شماناراحت نباشیا،باهاش صحبت کردم تاحرف بزنه،ولی همچنان ساکت بودن،و منم داشتم دق میکردم از ی طرف نی نیم از ی طرف بابا،دیگه خلاصه شوهرمم زده بود خیابون گردی و زنگ نیزد منومیخندوند یا سعی میکرد دلداربم بده و... تواوج ناراحتیش میگفت بروپیش بابات منم پیش بابا با سوهرم حرف میزدم ک بفهمه اروم شدم اروم شه.و گرنه توخلوتم موقع تنهاییم باهاش حرف میزدموگریه میکردم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
