شوهرم با بدترین اخلاقای ممکن و عذاب اور زندگی باهاش جهنمه اخلاقایی که ب نظر جزیی میان ولی تکرارشون ی جهنم برات میسازه. خانوادش از شمر بدتر بی وجدان و پرتوقع هشت تا خواهر حسود داره حتی ب خونمون هم رحم نکردن که با بدبختی ساختیم بیرونمون کردن نشستن توش. خودم پر از حسرت تو شهر غریب که هیچ روزی از زندگی حالم خوش نبوده هیچی ب میلم نبوده هیچ وقت. مادرم دو قطبیه وقتایی که سرخوش میشه ی کارایی میکنه حرفایی میزنه که همه وجودمو اتیش میزنه ازش بدم میاد اون وقتا با اینکه میدونم دست خودش نیست. پدرم فوت شده. ی برادر دارم اونم جون میکنه برا زندگیش از بچگی مرد بوده. دو تا بچه هم دارم که هیچ آینده ای براشون نمیبینم. حتی ی روزم سعی کنم خودمو جمع و جور کنم ب هیچی فک نکنم شوهرم با ی حرف مزخرفش حالمو ب هم میزنه. ب پوچی همه چی باز میرسم. ی سری فامیل خودخواه و حسود که هیچ خیری ازشون نمیرسه که هیچ ب اندازه ی درد دل ساده هم نمیتونی بهشون اعتماد کنی. خ خسته ام. چرا زندگی روی خوششو هیچ وقت ب من نشون نمیده 😭خسته شدم. ب چی دلخوش کنم؟؟