بعد همونجا پدر شوهرم گفت با من شما عکس ننداختینااا
رفتیم با اونم انداختیم من به اون یکی خواهر شوهرم گفتم بیا عکس بندازیم ..همه اومدن ...خواهر شوهر پروم اومد گفت عه جای من خالیه ..اومد خودش رو انداخت وسط
موقع شام شد اومد یهو بلند به من گفت. فلانی جان ببخشید الان میخوایم سفره بندازیم. بیا سالاد رو تو درست کن منم گفتم باسه الان میام. داشتم با کسی حرف میزدم ...حرفم که تموم شد رفتم دستشویی وضو گرفتم نماز خوندم ...رفتم نماز خوندم بعد اومدم بیرون خودش درست کرد