بچه ها شما به جای من باشید چیکار میکنید دلم پر از غمه اگه بگن تمام دنیا مال تو بازم حالم خوب نمیشه. من سه سال پیش با خواهر شوهرم باهم باردار شدیم اما مثل همیشه من فقط بد بیاری آوردم از اول تهدید به سقط کلی شیاف و آمپول و قرص دائم خونریزی سونو حالت تهوع شدید سه بار تو بیمارستان بستری شدم آخرشم تو 6 ماه مرد و منو سزارین کردن افسردگی گرفتم بعد سه ماه بچه اون اومد به دنیا هر وقت میدیدمش یاد بچه مرده خودم میفتادم. همه ش افسرده بودم بعد یک سال تصمیم گرفتم دوباره باردار شم اما نشدم تا یک سال این دکتر اون دکتر. ماه پیش خواهرم که 5 سال از من کوچیکتره زنگ زد و گفت باردار شده اونم با اولین اقدام براش خوشحال شدم اما دلم برای خودمم سوخت چند وقت بعدش منم باردار شدم چقدر شوهر خوشحال شد گفتیم این یکی میاد و جای قبلی پر میکنه اما اما بازم سرنوشت برای من بد خواست دوباره همون داستان داره تکرار میشه و باید بچه سقط بشه. 😢😢😢😢😢
الان همه برادر خواهرام و خواهر شوهرام با اینکه از من کوچیکترن دوتا بچه دارن بدون هیچ مشکلی. دیگه از مهمونی رفتن بدم میاد.
همیشه خدا سختی ها مال من بوده انگار سهم سختی های بقیه م دادند به من. این فقط یه نمونه از سختی های منه. تو همه زمینه ها سختی کشیدم بدترین گزینه برام پیش اومده. خب شما جای من باشید چیکار میکنید مامانم که بیچاره همه ش غصه مو می خوره میگه آخه چرا تو باید اینجوری باشی چرا مشکلاتت تمومی نداره. دوستان بگید کسی بوده تا حالا اینجوری باشه چیکار باید کنم هرچی هم که پیش خدا و ائمه میرم انگار بدتر و بدتر میشه😪😪😪😪😪😪😪😪😪😪