شوهر من همیشه می گه که مامانم اینا اهل مسافرت رفتن نیستن البته خانواده خودشم تقریبا جز شمال جایی نمی رن
یک روز شوهرم اومد و گفت که به خانوادم بگم نمیاین بریم اردبیل منم پنجشنبه به برادرم و خواهرم و مامانم اینا گفتم که بیاین برای عید فطر بریم اردبیل اونا هم گفتن ما شنبه می ریم اداره هامون مرخصی می گیریم
جمعه با شوهرم رفته بودیم خیابون که برادرش بهش زنگ زد که ما داریم میریم اردبیل بابا روهم می بریم 1 جای خالی تو ماشین داریم اگه می خوای بیا من همون موقع بهش گفتم مگه ما با اون طرفیا صحبت نکردیم تا اونا معلوم نکنن که میان یا نه نمی تونی به برادرت جواب بدی تازشم باید به برادرت بگی من متاهلم پس نمی تونیم با ماشین تو بیایم
ما یعنی من و شوهرم هر کدوم 1 ماشین داریم
خلاصه جور نشد خانواده من بیان حال شوهرم می گفت که به خاطر مخارج ماشین تو نباید با ما بیای و من با ماشین برادرم اینا باید برم منم می گفتم که تو نباید بری خلاصه دیروز باهاش کلی دعوا کردم که در نهایت به من گفت ماشین خودمون رو می بریم نمی دونم چرا ولی یه حسی می گفت غرورم جریحه دار شده جلو جاری و برادر شوهرم خورد شدم بهش گفتم من نمیام رییسم درست دقیقه 90 یک کار مهم رو بهم داد بهش گفتم من باید اینو تا کی انجام بدم گفت تا فردا بهش گفتم خیلی احتمالش ضعیفه ولی من شاید بخوام برم مسافرت اونم گفت کار رو ببر خونه فردا 6 صبح تحویل نگهبانی بده و برو ولی تو دلم کلی غصه داشتم بنابراین کار رو نبردم خونه
شوهرم 5/5 صبح با برادرش رفت و من از ائن لحظه نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم همش با شوهرم تلفنی دعوا می کنم
کمکم کنید