سلام من عروس اخریم.اولش که اومدن خواستگاری کشته مرده بودن عروس شون بشم .شب خواستگاری جاری سومی وقتی شنیدکه بابام گفت هرچی دخترم بگه مهریه شما باید قبول کنید سکته ناقصو زد.من بیچاره ازهمه بی خبرگفتم سال تولدم سکه خخخ پدر شوهرمو جو گرفته بود شدید اونم گفت طرح قدیم که گرونتر بشه خخخخ البته سال 82.برای خرید هم که رفتیم نمیدونم چرا اینا باز یکی از جاریا رو اورده بودن بعد تموم شد خرید لازمه که بگم همه چی گرفتن.این جاری از حرصش ماشین دربست گرفت رفت.جاری بزرگه واسه جشن شیرینی خورانم نیومد .دومی هم سربریدن کیک عقدم اونقد گریه کرد بدبخت لااقل خودشو کنترل نمی کرد تابلو حسودی می کرد.سومی هم حنا بندان نیومد کلا باهام در گیر بودن .حامله بودم ناراحت بودن خودشون هرکدوم دوتاپسر دارن می گفتن بچت دختره بشه انشاا..اخه پدرشوهرم اینا به شدت پسری بودن.بچه پسر شد.سردومی بعد سونو شوهرم دوتا النگو گرفت خوشحال و شاد بچم دختره اینا قبول نمی کردن می گفتن دروغه بچش باز پسره.تاروز زایمانم باهام کل کل می کردن.فک می کردن پدر شوهرم ناراحت بشه اما وقتی دخترمو دید بهشون گفت من عاشق نومم.خلاصه باهام در گیر بودن تا اینکه