دیروز نوشتم که نامزدم نظامیه و احساس میکردم دوستم نداره چون که وقتی بعضی اوقات باهم میرفتیم بیرون و بهش زنگ میزدن و ماموریت میدادن انگار نه انگار که پیش منه و میرفت.
هم اینکه خیلی جدیه. ولی دیروز بعد راهنمایی هاتون بعد از ظهر که اومد خونمون یخش رو آب کردم.چون بیرون نمیشه رفت اومد خونمون ها🙄
با همون مهربونی.
بالاخره گذاشت درباره چیز هایی که توی رابطه دوست داره ازش بپرسم😍
فکرش رو هم نمیکردم همونی رو که دیروز بهش میگفتم خشک و جدی، انقدر با محبت باشه. بهم گفت خیلی دوستم داره و میشه گفت تا حالا انقدر از ته دل بهم نگفته بود.
ما با هم توی یک جا کار میکردیم
من تو قسمت اداری و ایشون تو قسمت اطلاعات و عملیات. همه تو اونجا خیلی دوستش داشتن ولی نصیب من شد بهم گفتش اونم منو زیر نظر داشته.
بچه ها خیلی راهنمایی هاتون خوب بود. حرفایی رو بهم زد که داشتم از خوشحالی میمردم. هيچوقت فکرش رو نمیکردم اون افسری که توی اداره با این که جوون بود ولی انقدر سابقش درخشان بوده، و البته همه ازش حساب میبردن انقدر منو دوست داشته.
دستتون درد نکنه که از اون احساس دلسردی درم آوردین❤️