داغون شدم هوار کشیدم که این لعنتی کیه و همش انکار که اشتباه گرفته بود و به خدا نمیشناسمش ،خوب مشتریه ، من که همه مشتریا خوب نمیشناسم
لباسامو پوشیدم که فرار کنم از جهنمی که واسم ساخته بود به خدا هر روز پیشش میگفتم کم آوردم از صبح باید پاشم با یه دست سوپ و فرنی و پوره و اینا واسه بچه کوچیکه درست کنم با یه دستمم یه چیزی واسه ناهار درست کنم، بپزم و بیارم و بشورم و مدام دنبال پسرم باشم که سینه خیز کجا میره و به خودش آسیب نزنه
بعد این آقا از بیرون میاد حاضر کرده میخوره و میره
کارش هم قربونش برم نه جا و مکان معلوم داره و نه ساعت مشخص
اینجا براش فقط حکم رستورلن و خوابگاه داره