دکترگفته بود قراره زایمان طبیعی کنم وتوسونوهم گفته بودن سفالیک .هفته ی 40وشش روزمم گذشت ومن نه دردی داشتم و نه دهانه رحمم واشده بود .توبیمارستان گفتن برم بستری شم باامپول فشار زایمان طبیعی کنم خلاصه هشت صبح رفتیم بیمارستان ومن بستری شدم دیگه نزاشتن همراه پیشم بمونه تک وتنها تویه اتاق بخاطرکرونا😢اومدن معاینم کردن ازدردمردم وگفتن یک فینگرورفتن امپول فشارزدناشون شروع شد دردای منم شروع شد تک وتنها تویه اتاق براخودم ناله میکردم وایه الکرسی میخوندم و قل هوالله میخوندم براسلامتی نینیم .انقدردردکشیدم وراه رفتم ساعت شد پنج عصر ومن همسر ومادرمو ندیده بودم 😢حالم خیلی بدبود .نمیزاشتن یکیشون لااقل تادم اتاق بیاد .بلندگریه میکردم به یکیشون احتیاج داشتم تادلداریم بدن.اومدن برامعاینه وگفتن یک فینگر ورفتن ازته دل بلند بلند خدارو صدامیزدم وگریه میکردم .اخه چرادهانه رحمم وانمیشد 😢گوشی همراهم یادم رفته بود بیارم اتاقم وتنهاکزکرده بودم گوشه اتاق .یه پرستاراومد وازش خواهش کردم باگریه که یه الحظه گوشیشوبده بامامانم حرف بزنم اماقبول نکرد ورفت.داشتم ازدردجون میدادم و ساعت شد ده شب بازاومدن معاینه و گفتن انقباض رحم نداری و وانشده دهانه رحمت تلاش کن واشه .منم نمیدونستم چیکارکنم و حالم بدبود ساعت شد دوشب و من همش نوارقلبم افت میکرد وخونریزی وابریزش کرده بودم .یه دفعه صدای مامانمو شنیدم که داشت باپرستاردعوامیکرد وگریه میکرد بلنداسمموصدامیزد تااتاقموپیداکنه منم بلندصداش میکردم تااینکه یهو اومدتو و بغلم کرد هردو گریه میکردیم شدید مامانم همه جاموبوس میکرد ونوازشم میکرد .گوشیشو دادبهم وگف باهامون درارتباط باش.بعدرفتن مامانم باهمسرم واتساپ حرف زدم و اونم ازاون ورگریه میکرد.ساعت سه شب اومدن سرمودراوردن وگفتن میبرنت سزارین دیگه .دردهردوزایمانمو کشیدم و بدنم خیلی ضعیف شده بود امپول زدن و ازشکم به پایین شدم بیحس تمام تنگی نفس شدیدگرفتم و حالم گنگ بود ومیگفتم پاشم برم پرستارابزور نگهم میداشتن یدفه صدای نینیموشنیدم و چشاموبستم دیگه بعدچن دیقه صدای مامانمو شنیدم چشمامو بزورواکردم دیدم باهمسرم تواتاقن خداروازته دل شکر کردم که همه چی بخیر تموم شد بعداون همه سختی