پریشب خواهرشوهرام و... برا شام خونم دعوت بودن بعد موقع شام شوهرم خیلی هوای یکی از خواهراشو داشت براش غذا میریخت و دسری که من براش گذاشتم داد به اون جوری که سه تا دسر براش گذاشه بود منم خیلی ناراحت شدم و دلم شام برنداشت و دیگه نخوردم و بعد شام صداش زدم تو اتاق و گفتم یه وقت نکشی خودتو براش و خودش دست داره میتونه برداره برا خودش .
من از اینکه هیچ توجهی بمن نکرد خیییلی ناراحت شده بودم و مهمونا ک رفتن تا همین دو ساعت پیش باهم قهر بودیم و حرف نمیزدیم ک سر حرف زدن باز شد و گفت دیگه دوست ندارم به خدا به پیر به پیغمبر به جان مامانو بابام دیگه دوست ندارم و ازت متنفرم . منم گریم گرفت اونم گفت پاشووو ک اشکات رو لباسم نریزه ، دستتو به من نزن ، دیگه هیچ چیز تو برام مهم نیست 😔😔😔
اگرهم خوب بشع دلش با من، خورد شدنای خودمو چیکار کنم که هی اون میگفت ازت متنفرم و هی من التماسش میکردم😔😔