اومدم دکتر شوهرم گیر داد تنها نرو،با بابام اومدم،بابامم که فکر میکنه پنج سالمه،تا توی مطب اومده،منم این مدت روحیه ام مستقل شده،بدم میاد ،اینقدر عصبی ام که میخوام سرمو بکوبم دیوار،هرچی بازبون خوش به بابام میگم خودم میرم داخل انگار نه انگار،میدونم از دوست داشتنه ولی بدم میاد مثل بچه ها باهام رفتار میکنه،اه،والا بخدا دلسوزی حدی داره،خیلی عصبی ام