چندبار میخاستم خودکشی کنم
تمام طول روز رو میخابیدم
احساس ناامیدی و گناه و بی ارزشی و پوچی داشتم
از همه آدمها میترسیدم فکر میکردم میخان اذیتم کنن
آینده رو تیره و تار میدیدم
دلم نمیخاست زنده باشم
اعتماد بنفس نداشتم
خودآزاری هم میکردم روی دستام جاش مونده هنوز
خاطرات بد زندگیمو مرور میکردم
از خودم نفرت داشتم