داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_دوم- بخش اول
دستم به هر چیزی می خورد سعی می کردم بگیرمش ..ولی سرعت آب این امکان رو ازم می گرفت ..
دیگه نفسم داشت بند میومد و امیدم قطع شده بود ...ولی هراز گاهی صدایی از اطراف می شنیدم که درست برام مفهوم نبود ..
تا بالاخره با شدت با یک جسم سخت بر خورد کردم ...یک تنه ی درخت ,, که افتاده بود توی رودخونه ..
با ته مونده قوای بدنم اونو گرفتم و چسبیدم بهش ..هنوز آب با شدت می خواست منو با خودش ببره با تمام وجود مقاومت می کردم ..
سر و صداهایی از دور می شنیدم ..چند نفر بطرفم میومدن ...
اینو می فهمیدم در حالیکه چشمم بسته بود ...دلم گرم شد به اینکه یکی منو دیده ..
پس محکمتر درخت رو گرفتم و منتظر شدم دیگه رمقی تو تنم نبود ..
صدا ها هر چی نزدیک تر می شد من بیشتر یقین پیدا می کردم که دارم نجات پیدا می کنم ...
تا اینکه دونفر مرد خودشون رو به آب زدن ...و در حالیکه هوای همدیگر رو داشتن یکی شون منو بغل کرد .
از رود خونه بردن بیرون ..فورا گذاشتم روی زمین ..
یکی پرسید زنده است ؟
جواب داد : آره نفس می کشه اووو می دونی از کجا دنبالشیم خیلی وقته تو آبه ...
فکر کنم یک کیلومتر آب اینو با خودش برده فکر نمی کردم زنده بمونه ...
کسی تا حالا این دختر رو این طرفا دیده ؟...
همه گفتن نه ..برای اولین باره می بینمش ...
لباسشم شهریه ..پس نباید مال این طرفا باشه ...
یکی دیگه گفت : سالار عمو جان بغلش کن ببرش پیش ماه بی بی ...
حالا اگه از رود خونه نجات پیدا کرده از سرما سینه پهلو می کنه می میره ....
اول ماه بی بی تیمارش کنه بعدا صاحبش پیدا میشه ....
می خواستم چشمم رو باز کنم ولی نه رمقی داشتم نه درست می تونستم نفس بکشم ..و حس می کردم هنوز تو آبم و دارم خفه میشم ...
دوباره یک مرد منو بغل کرد ..و با عجله بردن به یک خونه ی روستایی ,,,
#ناهید_گلکار
@nahid_golkar