تاپیک زدم پلی استیشن میخاد بره بازی کنه با بچه ها طبقه پایین...
امروز چشم باز کرد صبونه رو تموم نکرده بود گفت منمیخام بازی کنم بیا بریم...منم گفتم نمیام خودت که بلدی هر روز تنها تنها بری الانم برو..گف بیا سرت تو گوشی باشه ی گوشه واس خودت بشین...گفتم همینجا راحت ترم چرا بیام اونجا...تازه ناهار ک بهمون نمیدادن ناهار باید درست کنم دیگه...برم تنها بشینم ی گوشه که چی بشه...بعدم شروع کرد توهین کرد گفت اخلاقت تخ... خودت ادم به دوری بدبختی ...توپله ها هم دادو بیداد کرد و گورشو گم کرد ...الان یک ماهه اوضاع من همینه...
اخرش خواهرش زنگ زد بیا منم رفتم حتی نگاه شوهرمم نکردم
بعد همه گفتن بریم باغ ...تنهاکسی کمیخاست بمونه شوهر من بود و پسرخاهرش..اینا گفتن ما بازی میکنیم نمیایم...برشوهرم گفتم ناهار نمیخوری گف توبرو بخور...