به دختر خاله همسن دارم که از بچگی با هم دوست هم بودیم
بعد من از اون زود تر ازدواج کردم
اول ازدواج شوهرم نصف یه واحد خونه بنامش بود و نصفش بنام مادرش ،و یه ماشین داشت
من و دختر خاله ام همسن بودیم ولی اون وقتی من رفتم خونه ی خودم بعد ۴ ماهش عقد کرد
شوهرش هیچی نداشت
بعد مادرشوهر من سر همون خونه کلی دخالت ودعوا راه انداخت و بلاخره خونه رو فروختیم ،ماشین رو هم سر وسایل عروسی خریدنمون فروخته بود ،
شوهرم هر چی گفتم با سهمش خونه نخرید ،انگار سر قضیه مادرش منو مقصر میدید و سر لج با من برداشته بود ،دعوا سر خونه هم این بود که مادرشوهرم میگفت نصف خونه مال منه و باید اختیارش دست من باشه
حتی کلید خونمون رو داشت ،میگفت یه اتاقش باید در اختیار من باشه 😕😕😕😕
و خونه شون یکساعت تا شهر ما فاصله داشت با این بهانه منو اذیت میکرد و میخواست پسر مقطع راهنماییش رو بفرسته خونه ما درس بخونه🙄🙄🙄
ولی شوهر دختر خاله ام خونه ی باباش رو خراب کردن و با داداش و خواهرش یه آپارتمان زدن
و هر واحد برای یکیشون شد و یه مغازه هم از پدرش گرفت و الان کلی پولدار شده
بعد الان همش دختر خاله ام پز خونه و زندگیشو و پولشونو بمن میده ،خیلی زیاد
حالا قبل این گرونی ها شوهرم یک پول خوبی توی بانک داشت همش به من میگفت بیا طلا بخریم ارزشش کم نشه
منم چون دختر خاله ام رو دوست خودم میدونستم و حرفش رو قبول داشتم که شوهرش بازاریه ،باهاش مشورت میکردم
ازش میپرسیدم میگفت نه بابا ،اینکارا سودی نداره و همش منو منصرف میکرد
بعد که گرونی شد یه روز خوشحال اومد به من گفت آره ما قبل گرونی کلی جنس برا مغازه گرفتیم و الان ۴ برابر شده و کلی خوشحال بود
حالا همش حس میکنم چقدر خنگم که همش از بقیه ضربه میخورم 😭 😭😭
حتی اینم سرمو کلاه گذاشت
حس میکنم عمدا به من این حرفها رو میزد که ما پولامونو از دست بدیم
نمیدونم چرا اینقدر زود باورم
خیلی ازش لجم گرفته تونست قشنگ پول ما رو نابود کنه
اون از مادرشوهرم اینم از این
بخدا دیگه میترسم به کسی اعتماد کنم
همه انگار به من ضربه میزنن ،چون خنگ و ساده ام 😕😕😕😕
بچه ها خیلی خودمو سرزنش میکنم که رو حرف این حساب کردم
چجوری خودمو آروم کنم 😕😕😕😕😕