یه خونه ی درندشت قدیمی بود باچندتا حجره مستاجری دورتادورحیاطش و یه حوض کاشی اون وسط بودتوی این خونه چندتاخونواده زندگی میکردن چندتامرد وچندتا زن ودختر جوون و ترگل ورگل
ماشالاخان هم اونجازندگی میکردازبین اون همه زن،رفته بودتونخ طلاخانوم
طلاخانم هروز مینشست وسط حیاط دم شیراب رختای بچه هاشو توی طشت میشست.ماشالاخان چنبره میزدتو ایوون و نیگاش میکردلبخندمیزدچشمک میزدبهش
طلاخانم هم بهش لبخندمیزدولب میگزوند
ماشالاخان تواتاق بابچه سه ساله ش کشتی میگرف وازپنجره چشش پی طلاخانم بودکه اینور و اونورحیاط قدم میزدوازهمه ی دخترا قشنگتربودماشالازیرلبی قربون صدقه ی قدوبالای اون میرف-فدای کمرش...فدای لمبرش..لامصب شیطونه میگه مث خروس بپرم خفتش کونم..چه کنم این بچه هادس بالموبسته
پسردیگر ماشالاخان ده سالش بوداومدتواتاق گف باباداری باکی حرف میزنی
ماشالاخان ازپسرش خجالت کشیداماب چشم چرونیاش ادامه دادوروزبعدرفت وقتی طلاخانم رف حمام،ماشالاخان رفت پی اش واز سوراخ درحموم نیگاش-عجب طلایی..عجب آینه ای... که نمیتونم بش فک نکونم
اینبارپسربزرگترماشالاخان که ازسربازی برگشت وپدرش رادم حموم دید-بابا چیکاداری میکنی
و موهای سفیدماشالاخان رو بوسیدطلاخانم ازحمام بیرون اومدوباصدای دورگه ی خسته وپیرش گف-اومدی پسرم
پسر سرمادرشوهم بوسید.وباهم رفتن توی خونه،طلاخانم کمرباریک نبود قوزکرده راه میرفت باغبغب وشکم اویزان،ماشالاخان هم شصت سالش بودموهاش سفیدوصورتش چروک اما زنشوهنوز مث روز اول عروسی،زیبا وآینه ای میدید
این نوع چش چرونیابهترین چش چرونیای دنیاهستن
حالابگیدشوهرای شمام چش چرونیاتونومیکنن؟