خلاصه زهرا هم وقتی میبینه اینجوریه زنگ میزنه مامانش..مامانشم میگه وسایلاتو جمع کن بیا خونه ی ما...دوستمم حاضر میشه و میخاد حاضر کنه..شوهره بچه رو نمیده و میده به مامانش...میگه اگه نیخای بری برو...خلاصه زهرا انقد فشار روش بوده ک هرچقدرم گریه میکنه بچه رو بهش نمیدن...از اونورم داداشش میاد دنبالشو میرن خونه ی مامانش..یه هفته از بچش دور بوده...اخرشم باز مامان زهرا طاغت نمیاره میگه زهرا بخاطر دخترت برگرد سرخونه زندگیت...این طفلک زهرا قبول نیکنه برگرده..اخه دلش برای بچش یه ذره شده بود...ولی خونواده ی شوهرش برای این یه کاغذ از شرایطو فرستاده بودن دست بزرگ فامیلشون...شرایطشم اینا بود..که گواهینامه نگیره..دانشگاه نره..چهادر بپوشه..(دوستم واقعا باحجابه..دانشگاه ک میرفت با چادر میرفت..ولی از خونه ی خودش تا خونه ی مامانش چون با ماشین میرفت چادر نمیپوشید..)به بچه برسه...حق نداره اینترنت بخواد..گوشیشم باید بده و از این گوشیای ساده باید استفاده کنه..همیشه غذا حاضر بشه..همیشه خونه مرتب باشه...خلاصه اینم از شرایط شخمیشون...فقط خواستن زهرارو خورد کنن ک کردن..واقعا حالش بد بود..خیلی گریه کرد طفلک..اونم گفت منم زیر این شرایو امضا کردمو گفتم فقط واسه دخترم برمیگردم سر خونه زندگیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
زهرا هم بخاطر ادب و احترام به پسر عمش پیام میده و حالشو میپرسه..خب اونم جوابشو میده..تا اینکه پسر عمش قضیه ی اختلاف دوستمو یاداوری میکنه و میگه من واقعا ناراحت شدم وقتی این خبرو شنیدم...