امیر اینا اومده بودن که بگن عقد کنیم تااین دعواهای من و امیر تموم شه
میگفتن نامزدی که طولانی شه دعوا پیش میاد
اصلا دلم نمیخواست عقد کنم
حس میکردم از امیر خیلی دور شدم
مامانمو به یه بهونه کشیدم تو آشپزخونه
گفتم من نمیخوام عقد کنم و این حرفا
مامانمم به بابام گف
بابام وقتی گف خانواده ی امیر مخالفت کردن که نه عقد کنین و امیر دیگه طاقت اینقد دوریو نداره و این حرفا
توهمین بحثا بود که امیر پیام داد آره دیگه از وقتی پای اون پسره اومده وسط تو نمیخوای عقد کنی
منم بودم نمیخواستم
حالم از این کنایه زدنش بد شد
به مامانم اشاره کردم ک قبول کنه عقد کنیم
نمیخواستم یه کلمه دیگه بشنوم
قبول کردن و ما چند روز بعدش عقد کردیم
مریم روز بعدش زنگ زد ک چی شد؟ چرا نرفتی؟
گفتم هیچی خانواده امیر اومدن خونمون نتونسم برم
گف آهان
همایون پیام داده از ... خانوم چه خبر؟خوبن؟
بعد در مورد تو و خانوادت پرسیده
فک کنم یهو میخوان دوتاییمونو خواستگاری کنن
بنظرت برادر دیگه هم داره؟
حوصله ی جفنگاشو نداشتم
گفتم کار دارم هفته دیگ عقدمه
کاری نداری و خدافظ