چی بگم ازکجاشروع کنم من تک درخترم و شوهرم اینا ۸برادرن وقتی خواستگاراومدن برام شوهرم گفت بایدچادربپوشی منم قبول نکردم اونم چیزی نگفت بعدعقدمون ازطرف خانوادش خیلی زیرفشاربودش که زنت باید چادربپوشه اون یکی جاریام چادری بودن بعدمن قبول نکردم یه ماه و خورده ای تونامزدی کلاقهرموندیم باشوهرم یعنی نامزدیم کلا زهرمارم بووود خب منم تک دختربودم نمیتونستم زیربار حرف زور برم اینم بگم که بدحجابم نبودم حجابم خیلی خوب بود بعدیه ماه پدرم منو برداشت برد خونه پدرشوعرم که تکلیفمون روشن بشه ۳تابرادرشوهرمجرد داشتم اون موقع هرکدوم یجورخواستن باباموقانع کنن یکی ازبرادرشوهرام که خیلی باپدرم سراین موضوع بحث کرد بابامم حرفش این بود که شمازورنکنین من دخترم میشناسم خودش به مرور چادر سرمیکنه اخرسرم من به ناچار چادرسرکردم ولی خیلی دلم شکست ازشون.بعد۲سال همون برادرشوهرم که میگم با بابام خیلی سراین موضوع بحث کرد اونم بایه تک دختر اشناشد ولی اون خیلی بدحجابه. تواینیستا کرم اینا تبلیغ میکرد باپوشش نامناسب .بعدباهم فرارکردن و ازدواج کردن حالاطبقه بالاخونه ماهستن مانتومیپوشه ولی نه بلندخییییلی کوتاه ولی سوگلی پدرشوهرمادرشوهرمه