دلم پره درده اما...

بعداز گریه هامون مشستیم ی دل سیر باهم صحبت کردیم من بش گفتم بابام راضی نمیشه حتی قول منو ی یکی دیگه داده ک هم معلمه هم خونه داره.اونم گفت خانوادم بهم فشار میارن ک برو طلاقش بده .محمد میگفت من نمیخوام طلاقت بدم اگ میخواستم ک اینقد پات نمینشستم گفت وگفتو گفت تا قانعم کرد ک باهم فرار کنیم منم ک حواسم ب ساعت نبود یک ساعت از وقتی ک میبایست خونه باشم گذشت شوهرمم قسم خورد ک اگه برب خودمو میکشم ی امام زاده اونجا بود اشاره میکرد ب امام زاده وقسم میخورد ک خودمو میکشم منم دیگه خسته شده بودم از دست کتکا وتوهینای پدرم باش رفتم باترسو لرز چندتا شهررفتیم خوب شد کارت ملیم باهام بود وگرنه میبایست توخیابونا میخوابیدیم خلاصه بعدچندروزرفتیم خونه یکی دوستای شوهرم طبقه بالاشون رو بهمون دادوزندگیمونو باعش شروع کردیم فقط باداییم تلفنی خبر میگرفت بابام رفته بود از شوهرم شکایت کرده بود تاالان پروندشو داره میگه میخوام ب بچت نشون بدم تابدونه باهام چها کردید.قسم خورده بود ک اکه همون روزای اول منوگیراورد حتما منوبکشه.بعداز یکسال از بس داییم التماس کردو گفت بابات اروم شده مامانت دق میکنه بیایید راضی شدیم بیاییم بعد ک اومدم بابم اروم شده بود امادهیچوقت مثل قبل دوستم نداره وباهام صحبت نمیکن اگه بفهمه محمد از گل نازکتر بهم بگه یامریض بشم یامادر شوهرم بدرفتاری کنه باهام شب خوابش نمیبره وگریه میکنه اینو خودم دیدم مامانمو زن داداشامم میگنخیلی سخته خیلی ک پدرت از دستت گریه کنه وغم داشته باشه 

وقتی بعد از یکسال برگشتیم یکی از طبقه های خالیه خونشو بهمون داد ک زندگی کنیم تا بتونیم کاری واسه خودمون کنیم برام جاهاز خرید چید توخونه.اما تا میرفتم خونشون شروع میکرد ب گلایه کردن منم جیغ میزدم اعصابم خورد میشد باشوهرم دعوا میکردم ک همش تقصیر توبود ک اینجوری شد 

اونم میگفت گذشته ها گذشته چرا اینقد حساسی مهم منو توییم ک ب همه ثابت کردیم میمیریم براهمدیگه حتی داداش دوممباهام حرف نمیزد واخم میکردبهم اما خداروشکر با شوهرم خوب بودوقتی میدیدمش ک چقد باهام سرده میمردم  .گذشتو من باردار شدم اخرای بارداریم بود ک ی جورایی شوهرم مشکوک‌میزد گوشیش زنگ میخورد وجلومن رد میزد میرفت رو پشته بوم بعضی وقتا جواب میداد تااینکه یبار از کار اومدورفته بود دسشویی گوشیش بوق خورد شمارشو شناختم خوده بیشعورش بودهمون دختره بود.چیزی نگفتم .گفتم شاید  دستش رفته روشماره.یکماه بعد از زایمانم یه روز ظهر ک شوهرم خواب بود دیدم زنگ زد گوشی رو برداشتم بهش نشون دادم گفتم این شماره کیه گفت خودت جواب بده ببین کیه منم اوکیش کردم بایه عشوه ای گفت الــووو منم گفتم زهر مار راستی نگفتم دختره هم تواین دوسه سال ازدواج کرده بودخیره سرش.گفتم الوو زهر مار اشغال چرا زنگ زدی رو گوشی شوهر من و...افتاد ب غلط کردن منم اشک از چشمام میومدو دری وری بش میگفتم گوشی رو قط کردم توپیدم ب شوهرم اونم زده بود زیر خنده ک اخیش راحت شدم منومیگید یک حاله خرابی داشتم

بچه رو برداشتم رفتم تو اتاق خواب و بلند بلند گریه میکردم ومیگفتم چرابهم نگفتی این اشغال زنگت میزنه اونم هی میزد تو در ومیگفت نمیخواسم اعصابت خوردبشه وفکر بدراجبم کنی من قانع نمیشدم ب معنای واقعی بعد این همه سختی برا رسیدن بهش دلم بدجور شکست تا هجده سالم شده بود.ب دختره هم گفته بودم ب شوهرت میگم اونم هی زنگ میزد میگفت غلط کردم.دلم براش سوخت  مامانشم هی زنگ میزد التماس میکرد ومیگفت خودم میکشمش ابرومونونبر منم ولش کردم اما شوهرمو نمیبخشیدم هرچی میگفت بخدا بخاطر زندگیمونوبراارامش تو نگفتم من قبول نمیکردم تا اینقد جون بچمونوقسم خورد دلیل اوردقبول کردماما ب دختره گفتم امید وارم ب سرت بیاد تا بفهمی چی میکشم بخدا قسم دوسال بعدش بدتر ازاین ب سر زندگیش اومد ک پیغام دادبرام ک توروخدا حلالم کن میخواسم زندگیتونو خراب کنم زندگی خودم داره خراب میشه .الانم همش از مون دوری میکنه جوری که جایی مارو ببینه فقط بمن دست میده وب شوهرمم حتی نیم نگاهم نمیکنه پیش کسی گفته بود همش از ترسه زنشه ک بش سلام نمیکنمو نگاش نمیکنم

الان بعد نه سال ودوتابچه پاخلاق خوب شوهرم وعلاقمون بهمدیگه نتونستم گذشتمو فراموش کنم رفتارو حرفای بابامم دامن زده ب این احساسای بدم.دیگه خونه بابام نیستیم هرازگاهی میریم ی سر میزنیم خودشم طاقت دوریه منوبچهارونداره.فکر این دختره ی بیشعور وگذشته ای ک تو اون سن کمو حساس برام اتفاق افتاد ارومم نمیزاره همش فک میکنم چشمش دنبالمه حواسش پیه زندگیه ماست ارامش ندارم حتی بااین رفتار من شوهرمم اذیت میشه فک میکنم همش منتظر اینه ک خبر بدی از زندگیه مابشنوه حتی فک میکنم تونی نی سایتم هستش وسواس فکری گرفتم تازه نصفه ماجراهایی ک توعقدداشتیمو نشد بنویسم مثلاخلاصه نوشتم بعضی وقتا حتی قلبم تیر میکشه ک فکر میکنم خانواده محمد هم همه زبون درازن بعضی وقتااذیتم میکنن بااوردن اسم ذون دختر یا فرارمون.شوهرم قسم میخوره ک اون دختره هیچ ارزشی براش نداشته هیچوقت .حتی باخانوادشم سر لجه میگه بانسبت دادن اون بهم ابروموبردن 

نمیدونم چیکارکنم ک دیگه اینقد توفکرم نیاد خودش داره زندگیشومیکنه منو دیونه کرده.ازتون ممنون ک پای دردو دلم نشستید سبک شدم 

دردمنم همینه چرابهم نگفت خودش. میگه زد ب سرم دیونه شدم خودشم دیشب داشت میگفت الکی ابرریزی کردم کاش اینجوری نمیشد

خداروشکرعزیزم ک شرش کنده شد از زندگیتون.اخه ما فامیله هردومون میشد نمیشد کاری کرد تازه دختر خواهر شوهرمم عروسشون میشددختره هم خیلی پروبود تازه زشتم بود 

دقیقا شوهرمم میگه این قضیه تموم شده ولش کن اعصابمونو خوردنکن از دستم ناراحته ک چرا بش اعتماد ندارم ک تاحالا این ماجرارو فراموش نکردم اما کسی درکم نمیکنه ک تو چ سنی چ چیزایی رو تحمل کردم وشنیدم کتی از خانواده خودمو شوهرم برام دعاکنید ارامش پیداکنم خیلی برام سخته ک کس دیگه ای هم  به جز من  همین قدر عاشق شوهرم باشه

خیلی ازت ممنونم ک ب حرفام گوش دادیو دل داریم دادی انشالا خیر ببینی از زندگیت سبک شدم واقعا