سلام این داستان زندگی عموم هستش واقعه ای
از زبان بابام تعریف می کنم وقتی بابابزرگم زن اولش فوت می کنه و ی پسر ۱۰ ساله هم داشته دوباره میاد خاستگاری مامان بزرگم و دوباره ازدواج می کنه از زن دومش صاحب سه تاپسر می شن که مامان بزرگم خیلی دختر دوست داشته واسه همین ایقد نذر و نیاز می کنه تا بتونه یک دختر داشته باش که دعاهاش مستجاب می شه و صاحب یک دختر می شه اینم بگم مامان بزرگم همه بچه هاش رو بدون رفتن به دکتر بدنیا میاره یعنی داخل خونه با ماما محلی بدنیا میان اصلا دسترسی به دکتر نداشتن در همین حین بابا بزرگم مریض می شه اون زمان هم که دکتر در دسترس اینها نبوده بابا بزرگ زمین گیر می شه مامان بزرگم مجبور می شه با اینکه می گفتن دو هفته بیشتر از زایمانش نگذشته بوده خودش سر زمین کشاورزی بره و گوسفندها رو خودش نگهداری کنه تا بتونن زندگیشون رو بگذرونن تا اینکه بعد از دو سال بابا بزرگم فوت می کنه دیگه همه کارها به گردن عموم .(همون عمویی که از زن اول بابا بزرگم بدنیااومده) اسمش هست علی و مامان بزرگم می افته عموی بزرگم فرزند بزرگتر مامان بزرگم هم دیگه به بردن گوسفنده ها به عمو علی کمک می کرده و سر زمین های کشاورزی کار می کرده این یکی عموم هم اسمش مسلم بود عمو مسلم ۸ ساله بوده که این کارها رو میکرده وبابام ۶ سال و عمو ابراهیم ۴ سال و عمه ام هم ۲ ساله بودن که دوباره یک بیماری می افته به جان عمه ام و یک شب تا صبح عمه ام تو تب می سوزه و تا صبح دیگه دوام نمیاره و می میره