توی فامیل از مهربونی و صبوری زبون زد تمام فامیل بودم ولی الان همش به فکر انتقام و درگیری و جنگ هستم.خیلی ناراحتم .دوست دارم به
حالت گذشتم برگردم .خیلی تلاش میکنم ولی نمیشه
6سال پیش از طرف پسر دایی مادرم بهم پیشنهاد آشنای و ازدواج داده میشه ؛ کسی که من از بچگی عاشقش بودم .رابطمون خیلی خوب جلو میره
تا جای که تمام فامیل ما رو نامزد میدونستند .ولی بعد از 7 ماه یکدفعه زیر همه چیز مزنه و بدون دلیل وتوضیح برای من وخانوادم ترکم کرد.
الان ازدواج کرده 2 تا بچه داره
یک بار سکته کرده .بچه اولش هشت ماهگی به دنیا اومد وتا چند وقت مریض بود جوری که امید به زنده بودنش نبود.ماشینش و دزد برد.4 بار تصادف کرد
الان که مهمونی بودم شنیدم که چند روز پیش به یک نفر زده و باید دیه زیادی به همراه خرج بیمارستان بده.
در کل همیشه گرفتاره ودرگیر
من دیگه دوسشن ندارم ولی از گرفتاریش خوشحال میشم واین ودوست ندارم
می دونم خدا داره تقاص گریه های من و میگیره.