2733
2734

آقام با همون حال دو بازوی منو گرفت و بشدت تکونم داد بهت گفتم چی شد که تو رو زد ؟پدر شو در میارم بگو چی شد ؟

با لکنت گفتم حاجی …..حاجی ….حاجی ..زهر مارو حاجی بگو بدونم چی شد که تو رو زد ؟


همون طور که از گریه داشت نفسم بند می اومد گفتم آخه نمیشه بگم خجالت میکشم ….


آقام عصبانی تر شده بود منو با شدت بیشتری تکون می داد و فریاد می زد آب دهنش به سر و صورتم می ریخت ، کنترولش رو از دست داده بود فریاد زد : جونم مرگ بگو چی شد؟


ترسیدم و گفتم :اون …اون…اون ..می خواست با من بخوابه …

با شنیدن این حرف ولم کرد یک کم به من نگاه کرد و زد تو سرم و گفت همین؟


پس تو رو می خواست چیکار اون همه پول داده فکر کردی عاشق چشم و ابروی من شده بود ، یالا راه بیفتد تا گندش در نیومده راه بیفتد کولی بازی در اوردی زدتت …


حالا منو دو تا آبجیم سه تایی شیون می کردیم و به آقام التماس که منو نبره


فریاد می زدم نمیرم….نمیرم….نمیرم بخدا بمیرم هم نمیرم من اونجا بر نمی گردم ..


ولی آقام دست منو گرفت و کشان کشان با خودش از خونه بیرون کشید انوقت دستشو گذاشت روی دهن منو و گفت :آبروی منو تو در و همسایه نبر خفه شو کولی بازی در نیار بس کن دیگه مگه مردم مسخره ی مان بابا تو الان زن حاجی هستی شیر بها داده دستش بشکنه تو رو زد هر چی گفت بگو چشم تا کتک نخوری ، اما اگه دوباره تو رو زد به من خبر بده حقشو می زارم کف دستش ،

یالا زود باش برو تا کسی نیومده دنبالت برو …


خودمو کنار کشیدم و دویدم توی خونه و با سرعت رفتم توی انباری و درو بستم

ربابه و رقیه هم به دنبال من اومدن و پشت سرشون آقام که با لگد در رو باز کرد و منو بیرون کشید و گفت :همین سلیته بازی هارو در میاری که کتک می خورم یه خورده دیگه کشش بدی از منم می خوری.


و دست منو گرفت و در حالیکه من گریه می کردم و التماس تا خونه ی حاجی خر کش کرد.



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

به خونه ی حاجی که رسیدیم منو انداخت تو و در و بست یک کم پشت پرده وایسادم تا بره ، بعد در و وا کردم که فرار کنم ..


چشمم که به آقام افتاد از ترس با سرعت درو بستم او هنوز پشت در بود ….یک کم دیگه ماندم می ترسیدم فهمیده باشند من رفتم …


پرده رو که پس کردم هیچکس نبود آنگار کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه …با سرعت خودمو به مطبخ رسوندم….


کنار ظرفا نشستم دیگه آروم شدم فکر اینکه اگه آقام بدونه با من چیکار کردن چه کارا بکنه و پدرشو نو در میاره دیگر نبود …

حالا تنهایی بود با خودم گفتم نرگس خودت باید از پس خودت بر بیای و زیر لب به آقام گفتم :آقا جون اگه اینجا منو بکشن دیگه سراغت نمیام تموم شد خودم مگه مردم ، حسابشونو می رسم حالا می بینی


با این فکر بقیه ی ظرفارو شستم و چادر سرم کردم و به عمارت برگشتم هنوز هیچ کس تو حیاط نبود ..


توی اتاق ها سر کشیدم تا از جایی صدای صوت قران به گوشم خورد خودم رو پشت در رساندم و از لای در نگاه کردم ،

همه ی زن های خونه جلوی یه خانمه نشسته بودند او قران می خواند و بقیه تکرار می کردند (روز های پنجشنبه این خانم به زنهای خونه قران درس می داد همین بود که هیچکس نفهمید من رفتم )


خانم می خوند و بقیه باهاش تکرار می کردند ، اونقدر تو دلم غصه داشتم که به اونايي كه بی خیال قران یاد می گرفتند حسودی کردم.

دلم گرفته بود انگار صوت قران مرهمی شد روی دل خونم همون جا وایسادم ..


اصلا نمی دونستن کجا برم و چیکار کنم.

خیلی زود جلسه تموم شد خانم استکان چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد ،

از در که اومد بیرون نگاهی به من کرد که و خطاب به عزت گفت : اینه؟


عزت سری به تاسف تکون داد و گفت :متاسفانه بله ….



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

من برای جای ترک های پوستی بعد از زایمانم از روغن آنتی استرچ مارک برند آنانه استفاده کردم که یک برند سوییسی بود.

 برای من واقعا مثل معجزه عمل کرد. حتما تو دوران بارداری قبل از ایجادترک ها یا تا وقتی که ترک ها هنوز قدیمی نشدن و قرمز هستن استفاده کنید که زود برطرف بشه. برای ترک های ایجاد شده با چاقی یا لاغری هم عالیه. لینکشو میزارم چون میدونم دغدغه خیلی از ماماناس

خانم نگاه مهربونی به من کرد و گفت :چرا متاسفانه ؟طفلک:چرا صورتش کبوده خدا مرگم بده …خدا رو خوش نمیاد عزت جون مراقبش باش خیلی ام دلتون بخواد …خوشگله ، از صورتش هم پیداست که با هوش و زرنگ و خانمه (دستش رو روی سرم کشید)

دخترم حیوونی……شما عزت جون سن حاجی رو در نظر بگیر والله به خدا این دختر حیف شد بدت نیاد می دونی که من رک حرف می زنم تو رو به همون قرانی که می خونی مواظبش باش گناه داره گناه….


من خودمو جمع و جور کردم ولبخند رضایت روی لبم نقش بست .

ولی با رفتن او چیزی تغییر نکرد . عزت یک سقلمه زد تو پهلوم و گفت :چرا وایسادی برو اول این اتاق رو جارو کن بعد شروع کن از بالا جایی نباشه که تمیز نکرده باشی وگر نه پوستتو می کنم..


بعد هم سر شوکت و فاطمه دو تا عروس های خونه داد زد که به جنبید ناهار دیر شد.


و این شد کار من تا شب با دردی که زیر شکمم حس می کردم و نمی دونستم از چیه .ولی حواسم به همه چیز بود .


اونروز دستگیرم شد که شوهر عزت خیلی بی غیرت و بی عرضه و مفت خوره چون عزت راه می رفت و از هر چیزی ناراحت میشد این نسبت ها رو بهش می داد فهمیدم که منیر دختر دوم حاجی از همه بیشتر از من بدش میاد چون یکی دو بار سر راهش سبز شدم فورابا نفرت گفت:گمشو کنار سر راه من سبز نشو عنتر ….


و فهمیدم فخری از همه کاری تره و خیلی زیاد از من بدش نمیاد و باز فهمیدم که دو تا زنی که به دستور عزت برای درست کردنه ناهار به مطبخ رفته بودند عروس های حاجی اند .که همیشه شام و ناهار و نشتایی رو درست می کنن .


نزدیک غروب همه اومدند سه تا داماد و یکی پسر عزت و دو تا پسرای حاجی .

اول حاجی اومد و به دنبالش مردا …


خودحاجی یک راست رفت تو اتاقش و عزت و صدا کرد فخری هم با افتابه و لگن رفتن اتاق حاجی ..


عزت که برگشت دستش رو به طرف من دراز کرد و به من گفت :هی با من بیا…


دلم هوری ریخت پایین خدایا چیکارم داره ..



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
این واقعیه؟

بله عزیزم.داستان زندگی مادر بزرگ نویسنده هست.

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
2731

دنبالش رفتم اتاقی رو به من نشون داد که نزدیک اتاق حاجی بود گفت اینجا بمون اتاقو تمیز نگه دار …..من تو نرفتم با اون برگشتم راستش وقتی گفت اتاق توس ترسیدم حاجی بیاد سر وقتم…رفتم خسته و کوفته گوشه ی اتاق نشستم ..سفره شام توی دوتا اتاق پهلوی هم پهن شد و غذاهای جور وا جور اومد سر سفره من همون طور نشسته بودم و نگاه می کردم نمی دونستم چی شده که کسی کاری به من نداره نه فحشی نه متلکی ……غذا که اومد همه دور اون نشستن و من بی چاره و ذلیل به اونا نیگا می کردم ، با دیدن اون همه خوراکی دلم بد جوری ضعف می رفت .همه مشغول شدن و منو فراموش کردن مدتی گذشت دیگه طاقت نداشتم ناهار هم نخورده بودم از جام بلند شدم و رفتم کنج دیوار نشستم …عشرت خانم متوجه من شد از عزت پرسید بهش غذا بدم گناه داره …عزت سری به علامت رضایت جنباند …با خودم عهد کردم اگر غذا اوردن دست بهش نمی زنم مگه من گدام مرده شور خودشونو غذاشو نو ببره لب نمی زنم.عشرت بدونه معطلی یک سینی بر داشت و برام از همه چی که تو سفره بود کشید و گذاشت جلوم .رو بر گردوندم تا چشمم به اونا نیفته ولی خوب بوشو چیکار کنم نمیشه که خوب من گشنمه چه جوری صبر کنم با خودم گفتم نرگس گور باباشون رو در وایسی نداری که خوب از صبح تا حالا چیزی نخوردم و کار کردی و خسته شدی اگه فردام بخوای کار کنی غذا لازم داری پس بهتره که ناز نکنی شروع کن …بازم دلم نمی خواست دست به اونا برنم ولی نشد خیلی گشنم بود….این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ، هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت بگیر اسمت چیه ؟لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم نرگس ….

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

او با شیطنت گفت :پس چرا همه بهت میگن پا پتی ؟


اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قرشمال ، دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن دیگه بدم نمیاد


نمی دونستم چی بگم خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم،

اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت:بیا برو دنباله کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …


خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت .


بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخ کوب شدم بتمرگ ..


فخری گفت بزار کمک کنه چیکار داری …


و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت ؛حاجی ..فهمیدی ؟


سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .


با صدای فخری از خواب بیدار شدم اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ، مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه …


بلند شو دیگه ذلیل مرده خفم کردی مگه خواب مرگ رفتی ….


زیر چشمی به او نیگا کردم زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید :زود باش حاجی منتظرته با شنیدن این حرف خواب از سرم بطور کلی پرید ، ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …

.

نه …نه ..نمیرم تو رو خدا نه من نمیرم رحم کنین …


هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین التماس می کنم تو رو قران ….


عزت هم اومد با عصبانیت گفت:

پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟


و دو خواهر منو کشون کشون در حالیکه من فریاد های دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و در و بستند


حاجی پشتش به من بود گریه ام شدید تر شد …



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

به التماس افتادم :تو رو خدا حاجی رحم کن به آقام میگم پولتو پس بده تو رو قران ولم کن بزار برم تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ….


او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومدو با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ، خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد .


همون طور که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید ، بعد با لگد شروع به زدن من کرد ،


فحش می داد فحشهایی ركيک ….حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی ، اون یقه ی لباسم و کشید و بطرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد، دیگه چیزی نفهمیدم .


چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد، چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف نا شدنی پیدا می کرد ….

اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت …دستش رو گرفتم و گفتم :الهی قربونت برم عزیز جان می خوای بعدا برام بگی ؟


آهی کشید در حالیکه نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود …مدتی سکوت کرد من دستش رو رها نکردم منتظر موندم تا به خودش بیاد بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده های های گريه كنم ، ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ..بالاخره گفت :خیلی زجر آور بود اونشب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد .


سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت دیگه خسته ام باشه برا بعد…..



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

فردا جمعه بود تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم اعصابم کاملا بهم ریخته بود ..ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم پریدم در را باز کردم :سلام عزیزجان

چیزی شده ؟


خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه زود حاضر شو مگه تعطیل نیستی خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ….


از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم…


وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ناله ام در اومد ..

عشرت خانم بالای سرم بود با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد به هوش اومد …به هوش اومد، خدا رو شکر فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش، و از م پرسید صدامو ميشنوی?


بازم ناله کردم ، پرسید کجات درد می کنه با لبهایی که باد کرده بود به زحمت گفتم دستم ….دستم خیلی درد داره …عشرت خانم داد زد نگفتم دستش یه چیزی شده، گمونم شکسته باشه ….دوید لب چهار چوب در و داد زد: مرتضی…مرتضی …ننه برو گلین خانمو بیار بگو یکی دستش شکسته وسایلوشو با خودش بیاده بدو ننه …..


عزت با اعتراض گفت نه بابا اگه شکسته بود حکیم می فهمید ضرب خورده خوب میشه …….

و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد:آره راست میگه چیزیش نیست بزارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه اصلا این بشه کارتون سالی یکي رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه خجالت بکشین …


صدایی شنیدم و بعد عزت گفت اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی خفه شو ور پریده ….


خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت عشرت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون


جار و جنجالی دور ورم راه افتاده بود ولی من نمی تونستم چشمامو باز کنم، فقط فهمیدم که مدت زیادی بی هوش بودم و چند بار حکیم بلای سرم اومده .


نه تنها دستم ، هیچ کجای بدنم تکون نمی خورد (بعد ها فهمیدم که حاجی چندین بار با پسر ها و دختر هاش همین کارو کرده و فهميدم اینقدر که از اون می ترسن برای چیه و این برای اونا خیلی عجیب نبود.



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

اگر حاجي از چیزی عصبانی می شد دیگه کسی جلو دارش نبود ..زن خودش که مادر بچه هاش بود ، می زد اون پیش از اینکه زنش بمیره با یک زن جوون و بیوه که خوشگل هم بوده عروسی کرد و میگن بعد از دو سال زن خودش دق کرد و مرد، و زن دومش هم زیر مشت و لگد او از بین رفته بودبعد اونو بی سر و صدا دفن کردن و صداشو در نیاوردن )قدرت گریه هم نداشتم تا گلین اومد و دست منو گرفت و نگاهی به من کرد و با تاسف گفت دستش بد جوری شکسته باید ببندم …دوتا تخم مرغ سه قاشق زردچوبه و یک پیاله روغن کرمونشاهی با یک کاسه ی بزرگ بیارین، ببین عشرت جون یه پارچه ی سفید آب ندیده دو متر باشه بهتره چوب خودم دارم ………. 

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

ببین عزت جون بهت بر نخوره این دفعه دیگه حاجی شورشو در آورده گناه داره بنده ی خدا ببین چی به روزش آورده؟خدا رو خوش نمیاد دختره داره میمیره ..حکیم اومده بالای سرش؟عزت گفت :آره بابا حکیم سه بار اومده سوزن زده حب داده …چیکار کنم مگه میشه به حاجی حرف زد تو که خوب می دونی ..والله این بار نقصیر این سلیته بود نمی دونی چه قرشمال گیری از خودش در اورد .گلین همین طور که با دست من ور می رفت گفت :خوب یکی می رفت جلوشو می گرفت به این حال روز نیفته خیلی خرابه بدبخت و زیر لب زمزمه کرد ….ای سیاه پیشونی بخت سیاه …اییییی…ایعشرت و فخری با چیزایی که اون گفته بود اومدن و گلین دست منو گرفت و کشید با تمام ناتوانی فریادی زدم و از حال رفتم ..این بار وقتی به هوش اومدم حکیم و گلین بالای سرم بودن حکیم می گفت :خیلی طول کشیده دیگه باید هوشیار می شد باید یه کاری بکنیم و گر نه خواب رو خواب میره …مدتی بود که صدا ها رو میشنیدم ولی نای حرف زدن نداشتم تازه چی داشتم بگم ولی با شنیدن حرف حکیم ترسیدم خواب رو خواب برم از ترس اینکه بمیرم با صدای بلند ناله کردم دستم بسته بود ولی درد نداشت ، اما همينطور بی حال رمق افتاده بودم .ده روزی طول کشید تا من تونستم از رختخواب بیرون بیام و دو ماهی هم دستم به گردنم آویزون بود و در تموم این مدت عشرت خانم از من مراقبت می کرد و خاتون کنارم بود و دور از چشم عزت با هم حرف می زدیم دیگه با هم رفیق شده بودیم.

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

و اما ….اما وقتی بهتر شدم ودیگه اون نگاه های تحقیر آمیز به سمت من نبود با همه اهل خونه آشنا شده بودم .


خوشبختانه از حاجی اومدن و رفتنش رو می شنیدم تا اینکه بهتر شدم خودم شروع به کار کردم …


فخری و خاتون بیشتر از همه با من حرف می زدن و همین برام کافی بود که احساس تنهایم تا اندازه ای از یادم بره.


حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم تا رضایت عزت رو جلب کنم


مدتها بود که حاجی سراغم رو نمی گرفت باز یکشب حاجی منو خواست می دونستم که اینطوری میشه و خوب می دونستم که اگه حرفی بزنم چی به سرم میاد ..

سرمو پایین انداختم و در حالیکه بدنم بشدت می لرزید و قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد و بغض گلویم رو گرفته بود راه افتادم …


از خودم بدم میومد این دفعه چه بر سرم میاد خدا می دونست فقط اینو فهمیده بودم یک راه بیشتر ندارم اطاعت .


وارد شدم دلم می خو است چنگ بزنم و صورتش رو خونین و مالین کنم ولی با خودم گفتم نرگس صبر کن به اون جا هم میرسیم حالا ساکت باش ….


حاجی نگاهی به من کرد و گفت :برو یک پیاله آب بیار به اون فخری هم بگو حواستو جمع کن آب نزاشته …زیر لبی گفتم چشم حاجی و دویدم تا آب بیارم فکر کردم اون منو برای آب صدا کرده رفتم و به فخری گفتم و پشت عشرت خانم قایم شدم.


فخری آب رو به طرف من گرفت و گفت بگیر دوباره شروع نکن فکر نکن حاجی بهت رحم می کنه ……



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

شوکت حال روز منو دید نمی تونستم جلوی لرزش بدنم رو بگیرم دستمو گرفت و با مهربونی گفت :دوباره یه بلایی سرت میاره ها …حرف نزن کار بدی که نیست تو عقد حاجی هستی همه همین کارو می کنن ببین این همه دختر و پسر با هم عقد می کنن پهلوی هم می خوابن خود من نه سالم بود به خدا از تو بدتر بودم ، همین عزت خانم هم نه سالش بود تازه تو که بزرگ تری خوب تو نباید داد و بیداد راه بندازی حاجی ام مرده بهش بر می خوره غیرت داره ….

زن گرفته می خواد بره پیشش اونوقت تو داد و بیداد را انداختی به قران هر مردی باشه ناراحت میشه …والله مام برات ناراحتیم و این بلا یک روز سر مام اومده چیکار میشه کرد ، مردن دیگه پس برو و هیچی نگو ببین چیزی نمیشه برو ….برو دیگه تا صداش در نیومده تو رو به زهرا قسم دیگه سر و صدا نکن باشه دختر خوب …


در حالیکه دستم می لرزید آب رو بالای سر حاجی گذاشتم و همون طور که از ترس می لرزیدم و اشک می ریختم منتظر فرمون حاجی موندم …


حاجی گفت فوت کن تو چراغ و بیا بخواب….


وای خدا جونم کارم تموم شد …دلم می خواست بمیرم …

تنفر تنها چیزی بود که حس می کردم و دردی که نمی دونستم چرا باید تحمل کنم ولی از ترس کوچکترین عکس العملی نشون ندادم , فقط دندون ها مو بهم فشار دادم.


صبح کنار حاجی از خواب بیدار شدم با خجالت بلند شدم و آهسته مثل اینکه گناه بزرگی کرده باشم به اتاقم رفتم و شروع کردم خودمو زدن …


خاک بر سرت نرگس بی عرضه خاک بر سرت که رفتی بغل اون مرتیکه خوابیدی و هیچی نگفتی ذلیل بمیری الهی حاجی ، کرم بزاری به حق حضرت عباس ……


یک دفعه دیدم حاجی از جلوی اتاقم رد شد ، گوشه ی اتاق نشستم و های های گریه کردم تا شوکت خانم اومد سراغم در و وا کرد و تو چهار چوب در وایساد ..


کمی منو با افسوس نگاه کرد اولش حرف نمی زد مثل اینکه چیزی برای گفتن نداشت ..


بالاخره گفت :عادت می کنی همه عادت کردیم این پيشونی ما زنهاست پاشو تا صدای عزت رو در نیاوری برو سر کارت سراغتو میگیره …



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

اقدامم

barrrrraaaan | 12 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز