2752
2734

دور اتاق راه می رفتم و لذت می بردم که یک مرتبه در باز شد و فخری اومد و گفت :بیا شام بخور ….سرم رو پایین انداختم و گفتم نه نمی خوام سیرم


گفت به درک و رفت باز مدتی در سکوت وایسادم بلا تکلیف بودم حتی جرات نشستن نداشتم ..


باز در باز شد و این بار یکی دیگه از دختر های حاجی با یک مجمعه غذا اومد …پلو ؛خورش؛مرغ و سبزی خوردن و شربت همه چیز ی که می تونست آروزی من باشه توی اون بود .


او مجمعه رو گذاشت و رفت من نگاهی به غذاها کردم و آب دهنم راه افتاد کمی پا ؛پا کردم و با خودم گفتم غذاشون تو سرشون بخوره نمی خوام لب نمی زنم…..


هر چی فکر می کردم نمی تونستم از غذاهایی که آرزویش رو داشتم بگذرم


کمی جلو رفتم و با خودم گفتم یک کم می خورم که نفهمن ازش چیزی کم شده آره یک لقمه فقط مزه شو بچشم …


لقمه ی اول و لقمه ی دوم و وقتی به خودم اومدم که چیز دیگه ای برای خوردن نبود ..لبم رو گاز گرفتم و گفتم خدا مرگت بده نرگس شکم تاقار همین شب اول خودتو لو دادی رفتم و گوشه ای نشستم خوب سیر شدم از صبح هیچی نخورده بودم


مدتی بعد در باز شد و حاجی اومد تو


پشت سرش هم فخری وارد شد .



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟


در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛


او راه افتاد و منم به دنبالش …


کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .


من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد……


بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا ….


از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..


نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)


سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم…..


مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم و به در چسبید م و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک ….کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین …


ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته …حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو بطرف خودش کشید فریاد زدم :تو رو خدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن ..

که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.


شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم………..


همین طور که دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی…


.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من…



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد.


وقتی کارش تموم شد طاق باز دراز کشید..در حالیکه من از شدت ناراحتی و درد به خودم می پیچیدم و گوشه ی اتاق چمباتمه زده بودم و می لرزیدم و اشک می ریختم خوابش برد ..


اما من تا صبح به همان حال ماندم و به بلایی که سرم اومده گریستم با خودم فکر می کردم اگه می دونستم قبل از اینکه به اینجا بیام فرار می کردم با این فکر به دنبال راه چاره ای می گشتم .


من از شوهر کردن این رو می دونستم که کسی به خواستگاری میاد بعد بله برون می کنند لباس عروس می پوشم و مرد جوونی که خیلی هم خوش قیافه بود منو با ساز و دهل به خانه اش می برد.


با اینکه ده سالم بود این ها رو می دونستم و هیچ تصوری از چنین کابوسی نداشتم ترس از اینکه بعد از این چی میشه بیشتر آزارم می داد شاید او بخواهد کار دیشب رو بازم بکنه و این فکر منقلبم می کرد قلبم توی سینه پر پر می زد و احساس می کردم دارم خفه میشم .


سحر حاجی بیدار شد نگاه حقيرانه ای به من کرد و گفت :تو هنوز نخوابیدی ؟


پاشو آینه دق پا شو برو کپتو بزار ….


من همنطور که سرم میون دو تا زانوم بود گریه ام شدید تر شد و او بی توجه به حال و روز من لباس پوشید و بقچه شو بر داشت و رفت .


هنوز سپیده نزده بود که بر گشت معلوم بود حموم رفته به محض ای كه رسید جا نمازشو پهن کرد و نمازشو به کمرش زد



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

کسی میخونه؟!

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
2731

.احساس تنفر وجودم رو گرفته بود دلم می خاست چیزی ور دارم و بزنم تو سرش تا بمیره و با خودم گفتم اگه این بار این کارو کرد حتما می کشمش .نمازش که تمام شد باز نگاهی به من کرد و گفت :مگه نگفتم برو بخواب غربتی با اون کارایی که دیشب کردی جایزه هم می خوای سلیته ؟هیچی نگفتم دندانهایم را روی هم فشار دادم و یواشکی بهش تف کردم و با خودم گفتم اگه یک روز این تف رو تو صورتش ننداختم نرگس نیستم .او دوباره خوابید و من با خودم فکر کردم حتما به گناه اینکه قدر زندگی با آقامو ندونستم و نا شکری کردم خدا این بلا رو سرم آورده…..وقتی مادرم مرد من شش سالم بود و دو تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم آقام با از دست دادنه مادر م روزگار دیگه ای پیدا کرد ، از غصه شبها تا صبح عرق می خورد و روز ها ماتم می گرفت.هر وقت هم از خونه می رفت بیرون حتما سر خاک زنش بود اون زمان وضع مالی خوبی داشتیم ولی او ن دیگه کار نمی کردو هیچ چیزی نمیتوونست خوشحالش بکنه ، خاله ام می گفت که عزیز و آقات لیلی و مجنون بودن . کم کم بی پول شدیم و محتاج و اون علاوه به عرق به تریاک هم معتاد شد پس قرض می کرد و بیشتر احتیاج خودشو بر آورده می کرد.

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

اوایل اعتبار داشت همه فکر می کردن مدتی بعد خوب میشه ولی نشد و من مجبور بودم با همون سن کم همه ی کارای خونه رو انجام بدم .


حالا فقر گریبان ما رو گرفته بود و من از صبح تا شب از خدا می خواستم منو از این زندگی نجات بده و حالا فکر می کردم نا شکری من باعث شده این بلا سرم بیاد…


تا نور خورشید از پنچره به اتاق تابید. حاجی از جاش بلند شد و باز نگاه خواب آلودی به من کرد و زیر لب گفت: استخفرالله و از اتاق بیرون رفت ….


چند دقیقه بعد فخری آمد .نگاه خواب آلودی به من کرد و با غیض گفت :پاشو برو حموم آقام گفته ….


بلند شدم دلم می خواست کثافت رو از تنم بشورم از خودم بدم می اومد لباسم پاره بود نمی دونستم باید چیکار کنم وا مونده به او نگاه کردم فخری متوجه شد.


رفت و با یک بقچه برگشت یک چادر هم جلوی من انداخت و گفت :سرت کن بد بخت برو حموم برات لباس گذاشتم بعد نگاهی به صورت و بدن من انداخت که کبود و زخمی بود ..من همینطور گریه می کردم و می لرزیدم….


تنها فکری که می کردم این بود که تو راه حموم فرار کنم پس دنبالش راه افتادم ..


اما فخری منو به زیر زمین برد و با دست اشاره کرد و گفت :خزینه اونجاست ..

من نه دیده بودم و نه شنیده که کسی توی خونه خزینه داشته باشه .



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

مردد موندم چیکار کنم وقتی فخری رفت زود لخت شدم و رفتم تو خزینه آب داغ تنم رو سوزاند و این آرومم کرد و کمی حالم بهتر شد بعد فکر کردم خودمو توی آب خفه کنم

ولی زود پشیمون شدم و گفتم من چرا بمیرم اون سگ هاف هافو بمیره الهی اگه با دستام خودم نکشتمش نرگس نیستم .


هر چقدر تونستم طولش دادم دلم نمی خواست از تو آب بیام بیرون صدای فخری در اومده بود مرتب می گفت زود باش …ده بیا بیرون دیگه …


ولی من اهمیتی نمی دادم دلم می خواست آونقدر توی آب بمونم تا همه چیز از تنم پاک بشه .


از آب که بیرون اومدم خودم رو تو آیینه حمام دیدم تمام تنم کبود بود .


کنار لبم تا نزدیک گوش سیاه بود و منظره ی بدی داشت دوباره گریه م گرفت ..

الهی ذلیل بمیری ، دستت بشکنه حاجی الهی کرم بزاری مرتیکه ی مرده سگ ……


لباسی که فخری برایم اورده بود آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم باهاش راه برم و مجبور شدم پایین اونو بگیرم که زیر پام نره …


فخری گفت :چادرتو سرت کن اینجا نا محرمه باید تو حیاط چادر سرت کنی ..


لحنش کمی ملایم شده بود شاید دلش به حالم سوخت ولی حرف دیگه ای نزد در حالیکه من معصومانه منتظر یکی بودم که دردم را بفهمد از پله ها بالا رفتم


حاجی رو دیدم که داشت از خونه می رفت بیرون و پنج مرد دیگه هم دست به سینه ی او به دنبالش رفتند :

عزت دختر بزرگ حاجی توی ایوون و دست به کمر وایستاده بود …



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

او زنی نسبتا چاق و قد کوتاه بود موهای فر فری بلندی داشت شکلش بد نبود ولی خدا از باطنش خبر داشت …


پرده ی جلوی در که افتاد و عزت خاطرش جمع شد که حاجی رفته دستشو به کمرش زد و با لحن تندی گفت :

ببین سلیته اینجا واسه ی خوش گذرونی نیومدی باید همه ی کارای خونه رو بکنی اینجا اومدی کلفتی جیک بزنی می زنم تو دهنت شوکت ببرش تو مطبخ فکر نکن یه شب پهلو حاجی خوابیدی مالک این خونه شدی ؟

تموم کارا گردنته ،نکنی گردنتو میشکنم وای به روزت اگه درست انجام ندی کارت با کرامل کاتبینه.

بلقیس تو رو واسه ی همین آورده ، وهم ورت نداره گفته تو همه کار بلدی پس نمی تونی از زیرش در بری ببرش شوکت بده ظرفارو بشوره تا بفهمه یه خر خورده ما نباید ظرفاشو بشوریم.


خواستم بگم هر کاری بگین می کنم دیگه نزارین حاجی دست به من بزنه ولی تا دهن واز کردم و گفتم باشه ….


عزت پرید به من و داد زد حرف نزن برو به کارت برس….


به دنبال شوکت که عروس بزرگ حاجی بود به مطبخ رفتم .


مطبخ توی حیاط و قسمت دیگه ای از زیر زمین بود و به در حیاط نزدیک .


نگاهی به اطراف کردم همه جا تمیز و مرتب بود بزرگ و جا دار با یک عالمه خوراکی و دیگ های بزرگ و کوچک قفسه بندی های چوبی که سر تا سر آب غوره و سرکه و ترشی و آبلیمو بود ریسه های سیر و غوره فلفل کنارش و روی زمین کوزه های در بسته به صف مرتب کنار دیوار چشم منو خیره کرد باورم نمی شد،

مثل اینکه با این همه خوراکی می خواستند سرباز خونه رو سیر کنن

شوکت گفت ظرفا رو که شستی اینجا رو تمیز کن کف رو هم جارو کن و بشور بعدم بیا بالا تا بهت بگم چیکار کنی …



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

لحنش با بقیه فرق می کرد احساس کردم او با من بد نیست جرات کردم و به صورتش نگاه کردم و نگاهمان در هم گره خورد به نظرم مهربون اومد با نگاهش احساس هم دردی را به من رساند حرفی نزد سری تکون داد و رفت .دلم داشت ضعف می رفت ولی کسی به من نمی گفت یه چیزی بخورم با خودم گفتم ای بی غیرت همین دیشب این بلا سرت اومد چقدر تو بی عاری چرا گرسنه شدی ؟اگه هر کسی جای تو بود تا یکماه از غذا می افتاد ، خیلی بی غیرتی نرگس برو بمیر هر بلایی سرت بیاد حقته .لباسم رو جمع کردم و چادرم رو دور کمرم بستم کنار حوض کوچکی که ظرفها دور اون تلنبار شده بود نشستم .هنوز ظرفا تموم نشده بود که بازم دلم ضعف رفت بلند شدم تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم و خیلی زود کوزه ی قورمه رو پیدا کردم سریع دنبال نون گشتم اونم پیدا شد ، یک کفگیر قورمه لای نون گذاشتم و یه قاضی درست کردم و بعد اونو تقریبا بلعیدم .می ترسیدم کسی بیاد و منو تو اون حال ببینه برای همین در حین خوردن بیرون رو می پاییدم که کسی نیاد هیچکس نبود ..هیچکس …نه واقعا پرنده تو حیاط پر نمی زد در حیاط نزدیک مطبخ بود به فکر فرار افتادم …زود چادرم رو باز کردم و هنوز لقمه ی آخر رو می جویدم که پا به فرار گذاشتم و از خونه ی حاجی زدم بيرون….

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

با تموم قوا می دویدم گاهی لباسم می رفت زیر پام و می خواستم بخورم زمین ، ولی من همون طور در حال دویدن اونو جمع می کردم یک دستم به دامن و دست دیگه م به چادرم بود ….


هر لحظه سرعتم بیشتر می شد فکر می کردم کسی دنبالم می کنه مرتب پشت سرمو نگاه می کردم که نفهمیدم چی شد که با سر خوردم زمین ….


دردم زیاد نبود ولی بی چاره گی و حال رازم منو به شدت گریه انداخت …بلند شدم همون طور که اشک می ریختم با خودم گفتم خوب شد گریه افتادم آقام دلش بیشتر می سوزه و حسابه حاجی رو کف دستش می زاره.


تا خونه ی آقام دویدم در بسته بود دامنم رو ول کردم و با دو دست به در کوبیدم رقیه در حالیکه معلوم بود ترسیده در رو باز کرد ، پشت سرش ربابه و آقاجون هم بودند ..گریه ام تبدیل به شیون شد خودمو به آقام رسوندم بغلش کردم .


دو دستمو دور کمرش انداختم و خودمو محکم بهش چسبوندم.و گفتم :آقا جون نجاتم بده تو رو خدا به دادم برس نمی دونی باهام چیکار کردن آقا جون تو رو قران …..


آقام منو از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و پرسید کی این کارو باهات کرد؟همین طور که دل می زدم گفتم حاجی …


.که خون آقام به جوش اومد منو ول کرد و در حالیکه فحش می داد رفت تو اتاق ….


مرتیکه ی مرده سگ من بچه مو دادم بهت که این طوریش بکنی ( ……).می خوری دست رو بچه ی من دراز می کنی بچه هاتو به عزات مینشونم فکر کرده یتیمی پدر سگ فلان فلان شده ….او می گفت و در همان حال با عصبانیت بیژامه شو کرد تو جوراب و شلوارشو پوشید و با همون حال منقلب ازم پرسید چی شد که تو رو زد?


گریه ام که تازه با دیدن عصبانیت آقام آروم شده بود شدت گرفت ….


خجالت می کشیدم بگم حاجی باهام چیکار کرد بعدم فکر می کردم اگه بگم آقام می کشتش..


رقیه و و ربابه هم به من نگاه می کردن و زار می زدن .



آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بی بی چک مثبت

fhmr2128 | 23 ثانیه پیش
2687
2756