فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمعه رو برداشت و رفت حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید چند سالته؟
در حالیکه می لرزیدم گفتم:نمی دونم فکر کنم ده سال…او دستی به ریش بد ترکیبش کشید و سرش را جنباند ….خوبه خوبه دنبال من بیا ؛
او راه افتاد و منم به دنبالش …
کجا می رفتیم برام معما بود دلم مثل سیر و سرکه می جوشید دست پام یخ کرده بود وارد ایوون شدیم پنج شش زن چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد انتهای ایوان وایساده بودند چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد .
من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد……
بند دلم کنده شدقلبم بشدت می زد و قدرت حرکت نداشتم حاجی بی شرف شلوارش را در اورد و با لحن چندش آودی گفت بیا اینجا ….
از لحنش حالم بهم خورد دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..
نکنه؟…نه خدا اون روز و نیاره امکان نداره مگه میشه نه بابام با من این کارو نمی کنه نه (با خودم تکرار می کردم ولی سخت ترسیده بودم)
سر جام خشک شده بودم حاجی آماده می شد و من می لرزیدم…..
مثل اینکه ؟..یا فاطمه ی زهرا آره می خواد با من بخوابه وای خدای من من چیکار کنم ..با سرعت دویدم و به در چسبید م و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم کمک ….کمکم کنین منو بیارین بیرون تو رو خدا کمکم کنین …
ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته …حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو بطرف خودش کشید فریاد زدم :تو رو خدا بهم رحم کن من مثل دخترتم تو خودت دختر داری بچه داری رحم کن ..
که با یک تو دهنی محکم نفسم بند اومد.
شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم………..
همین طور که دست و پا می زدم با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بزارم بهم دست بزنی…
.ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من…