پسردایی دوستم بود زمان مدرسه
هر روز کلی راه و بیخود و بی جهت میکوبید میومد دنبال دوستم بخاطر دیدن من
تو رفت و برگشتمم مث بادیگارد پشتم میومد بدون ذره ای توجه از من
یادمه یه دفعه داداشم اومد دنبالم و شاد و شنگول دست به دستش داداشم داشتم برمیگشتم خونه دوستم فرداش برام تعریف کرد که وسط خیابون های های گریه کرده که منو با پسر دیده
بعدشم که گذشت و من عاشق شدم و اون همچنان منتظر تا که دیگه من ازدواج کردم
امیدوارم هرجا هست خوشبخت بشه