همه بدبختیم مادرمه
عین زالو چسبیده ب من
همین سریم باز ۶ ماه قبل بابای نکبتم اومد توکوچه کلی فشم داد و گفت گه میخوری دیگه بیای خونه ای ک من توشم، بارها تکرارکرد این حرفو از خدابیخبر .
بعدمن دیگه تواین ۶ ماه نرفتم جایی ک ببینتم، دیگه ماهها نمیگفتم هس یا نیس...
امامنم هی پیله میکرد اخیرا که اله بله، بیا و حالا یه چیز گفته و اسمس بده بهش فلان کن ، بهمان کن و اینا....
دوسدارم کلا فرارکنم برم خارج،اما ننم عین بچه کوچیک چسبیده ب من و گریه میکنه و هی میخاد بغل گوش اون باشم و منو ببینه و اینا...
نمیدونم چ گهی بخورم واقعا. درواقع رفتن و فرار من ، برابر میشه با دقمرگی و مرگ مامانم دوراز جونش، الانم نحیف و ریز و داغونه....
ازین زورم میاد ک بخاطر عوضی بازیه بابام ، بعدم شوهر نفهمم ، مادر بیچارم باید تاوان بده....بعدم من بیکستر شم.....
نمیدونم این چ زندگیه ک هیچ راهی توش نیس....کاش مادرم آدمی بود ک لاقل میومد بامن بریم ازین مملکت....افسوس