خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
یاد ندارم چه زمان اینگونه تنها شدم اما می دانم سهمی جز تنهایی نخواهم داشت . شب بر وجودم ساطع و خورشیدم نابود است . وای بر من اگر بی نور بمانم . با ره پر سنگ و گام های سست و روزهای بی کسی چه خواهم کرد؟ زنجیری دنیا گشتن سزای من نیست . خاک مرا لحظه ای رها نخواهد کرد . زمستان به وجه نا امیدم چه غمگینانه میخندد . دلم در دام بی مهریست . ز جام مرگ بوسه میخواهد ولیکن او ز من روی گردان است . جفا از خلق می بینم دهانم مهر می گردد . دلم در بزم نامردان چه خونین است. شب و تاریکی و دل سنگ و حذر از عشق چه غمگینانه خواهم مرد. دلم همزاد تنهاییست دلم بیگانه با خلق است . خروشی در دلم خفته . کسی در سایه ام پیداست . او همان مرگ است... دلم امید می خواهد ...