دیگه گذشت تا سال سوم راهنمایی بودم و عمه بزرگم تو ازمون تیزهوشان ثبت نامم کرد و بهم گفت یه امتحان میدی و معلوم نیست چی بشه و ... منم مطمئن بودم که قبول نمیشم اومدم امتحان دادم و نفر هفتم شدم و اینجا بود که مادربزرگم بخاطر من اومد مرکز استان وخونه ما منم برگشتم خونه . خونه ای که توش واقعا غریبه بودم . با برادربزرگم نتونستم ارتباط بگیرم ولی رابطم با برادر کوچکم و پدرم خوب بود و درسمو میخوندم و ارزوهام دیگه خیلی بزرگ بودن