تا این سنم این قدر قدم نزده بودم شاید!
از خونه رفتم بازار و از بازار راه افتادم تا ائل گلی و قدم زدم در تنهایی های خود، فکر و خیال خود، در حسرت خود، در رویاهای خود، انگار در رویاهایی که باهم قدیم می زدیم، قدم زدم، در کنار تو، به هوای تو.
الانم تازه رسیدم خونه.
دوستانی که تبریزن میدوننن که خیلیییی راهههه این مسافت.😍🤪😍
بتاریخ ۹۸.۱۲.۰۵ ساعت ۲۲:۴۲ نوشتم که ثبت و باقی بماند.